سختی راه زیاده تو فقط زنده بمون آخر راه قشنگه

من تصمیم گرفتم که ویپو ترک کنم و کردم. کار خیلی سختیه. مخصوصا هفته اول. ویپی که داشتم تموم شد و دیگه نخریدم. عادت اینکه ویپ دستم باشه و بکشمش هنوز هست. واسه همین خیلی وقتا همون ویپ تموم شده دستمه و میکشمش! فقط واسه آرامش خاطر.

ولی ترک خود نیکوتین سختی های دیگه ای داره. مثلا اینکه گاهی خیلی عصبی میشم و گاهی خیلی گرسنه! اینجوری که یهو انقدر گرسنه ام که هرچی غذا میخورم فایده نداره. در چنین شرایطی که خیلی بهم فشار میاد یه نخ سیگار میکشم. و هنوز به ترک کامل نیکوتین نرسیدم. روزی دو سه نخ سیگار‌میکشم‌ همچنان که به نظرم واسه کسی که دائما ویپ دستش بوده و بیشتر از یه ساعت نمیتونسته ویپ نکشیدنو تحمل کنه خیلی پیشرفت خوبیه. این تعداد سیگار هم به صفر میرسه.

بجز قضیه سلامتی، ترک ویپ یه فایده ی دیگه هم داره و اون هم سیو کردن پوله. الان ماهی ۱۵۰-۲۰۰ دلار پول کمتر خرج میشه و با این میزان پول اضافی خیلی کارا میشه کرد. میشه رستوران رفت، لباس خرید، یا گروسری سالم تر و گرون تر خرید.

تا اینجای کار خیلی خوشحالم بجز وقتایی که کمبود نیکوتین یهو میزنه به کله ام و میخوام سرمو بکوبونم توی دیوار:)

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۳۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بلینگ بلینگ

دنبال دلیل گشتن واسه ادامه زندگی کار احمقانه ایه. از جنس زندگی نیست. جهانی که توشیم فانیه. پس دلیلی نداره چیزی جز اهداف فانی رو دنبال کنیم. کافیه یه جوری زندگی کنی که لذت ببری. یه جوری باشی که از کسی که هستی لذت ببری. پولی به دست بیاری که بتونی تفریحایی که دوست داری رو انجام بدی. آدمایی که خوشت میادو باهاشون معاشرت کنی. تمام زندگی همینه.

وقتی خوشحالی و امید به زندگی با خریدن یه هودی و پلیور به راحتی به دست میاد، پس لذت زندگی در چیزی نیست جز مصرف. هرچی بیشتر بتونی مصرف کنی خوشبخت تری. هدف مصرفه. اهداف زندگی ما با ساختار جامعه شکل میگیره. قوانین سرمایه داری میگه آدم هرچی بیشتر مصرف کنه یوتیلیتیش بیشتر میشه. کیفیت بهتر، لذت بیشتر. آدم از داشتن پول سیر نمیشه. هدف داشتن پوله. پول!

هدف من پولدار شدن هست. اما در حدی که دغدغه ام نگه داشتن و بیشتر کردن پولم نباشه. ینی چی؟ ینی من باید به یه مقداری مشخصی از درامد ماهانه برسم که احساس خوشبختی کنم. اما واقعا این اتفاق میفته؟ اصلا!! به هیچ عنوان! هیچ تهی وجود نداره که تو احساس خوشبختی کنی. پس چیه خوشبختی؟ هدف دوتا چیزه تو دنیا! اول اینه کاریو کنی که دوستش داری و برات پول میاره، دوم اینکه عشق و محبت توی زندگیت باشه.

واسه همینه درست بعد از اینکه مسترم شروع شد وحشت برم داشت. اقتصاد دیگه بهم لذت نمیداد! رشته رو عوض کردم. حالا نمیدونم اینم بهم لذت میده یا نه.

مثکه باید پاشی که وقت آزمایشه نارنگیس.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

باد کردم

این ترم یه درسی داریم به نام independent study با عمر. هر هفته یکی از استادای دانشکده رو میاره و یه هفته قبل هماهنگ میکنه که یکی از مقاله های اون استادو بخونیم. پیپرا سختن. خیلی پیچیده تر از پیپرای اقتصاد. سختیش به کنار، باید پنج شنبه ها یک ساعت و سی دقیقه پرزنت کنی. این بدترین قسمته. ۱.۵ ساعت خیلی زیاده. تموم دیتیل پیپر رو باید پوشش داد. وسطش هم دایما ازت سوال میپرسن. سوالا هم اینجوری که از چیزایی که فکر میکردی مهم نیستن ولی انگار خیلی مهم بودن. این پنج شنبه هم پرزنتیشن داشتم و مقاله دست نخورده موند تا چارشنبه. و مشکل این کلاس بود که تموم پرزنتیشنای قبلی رو خراب کرده بودم. همیشه سر سوالا گیر کرده بودم. عمر میگفت طبیعیه سر پیپرای اول، ولی نمیتونستم کنار بیام با قضیه گند زدن.

پری روز ساعت ۷ صبح رسیدیم خونه و تا ساعت ۳ بعد از ظهر گرفتم خوابیدم. تا بیدار شدم و وسایل چمدونو گذاشتم سر جاشونو یه قهوه خوردم شد چهار. مشق ماشین لرنینگمم مونده بود. یه ساعت روش وقت گذاشتم ولی دیدم بیشتر از اینا کار داره هنوز. با خودم گفتم حالا آدم یه بار از ددلاین عقب بیفته عب نداره. این پرزنتیشن مهمه. ساعت ۵ شروع کردم. به خودم گفتم اگه تا ۶ هم طول بکشه خوبه. ۶ میخوابم تا ۱۲:۳۰، ۱:۳۰ هم سر کلاسم. اما زهی خیال باطل. خوندن و اسلاید درست کردن و دوره کردنش تا خود ۱۱:۳۰ طول کشید. نیم ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم بدنم مث بید میلرزید. تو ذهنم این جمله تکرار میشد که دیگه مث جوونیات نیستی دختر! قبلنا راحت بیدار میموندم آب از آبم تکون نمیخورد. الان انگار اسکلت میشم!

۱۲ تا ۱۲:۳۰ یکم مرورش کردم که احیانا شک بیدار شدن ذهنمو پاک نکرده باشه. آماده شدم و رفتم بیرون. از دکه سر خیابون یه ردبول گرفتم که زنده نگهم داره، و خدایی زنده نگهم داشت. واقعا این انرژی زاها معجزه میکنن و درست وقتی حس میکنی مردی زنده ات میکنن.

۱:۳۰ سر کلاسم. اسلاید اول شروع نشده گفت و گو و سوالات شروع میشه. و عجیبه، من جوابارو بلدم! تموم سوالا رو درست جواب دادم! هر جا چالش بود از پسش براومدم. اون وسط عمر چشاش برق میزد! انگار به دخترش افتخار میکرد! جدی میگم! همونجوری که بابام نگاهم میکنه نگاه میکرد بهم!

اون یکی استاد هم حال کرده بود خدایی! شب قبلش که داشتم پیپرو میخوندم با خودم میگفتم اینو نمیتونم خراب کنم. کار این استاد رو دوست داشتم. نمیتونستم بذارم ازم خوشش نیاد. باید میخواست باهام کار کنه. نمیشد این پرزنتیشن خراب شه.

خب من خیلی عشق کردم واسه این موضوع. چون اولین پیپر اوپریشن بود که زیر و بمشو فهمیده بودم. نذاشتم کم خوابی تاثیر بذاره روم.

ساعت ۵ با کارل میتینگ داشتم. حقوق این ماهم کم و زیاد اومده بود میخواستم بدونم مشکل چیه. نفهمیدم مشکل چیه در میتینگ ولی چیز دیگه ای فهمیدم. علاوه بر حقوق یه استایپند میگیرم که نمیدونستم چرا. کارل گفت خب جای نگرانی واسه اینکه این ماه ۱۰۰ دلار کمتر گرفتی نیست چون اون استایپند هم داری به مشکل بر نمیخوری. بعد یه حالتی کرد قیافه شو گفت میدونستی تو تنها دانشجویی که این استایپندو میگیری؟ عمر میخواست حتما بگیره چون قوی بودی و جای دیگه هم پذیرش داشتی! به من گفت باید بیشتر پول بده بت که مطمین بشه میای! منو بگو اونجا چنان ذوق کردم! با خودم گفتم ببین توروخدا من انقدر خودمو داغون میبینم ولی بقیه اونقدرام فکر نمیکنن داغونم. تازه فکر میکنن خوبم هستم! دم عمر گرم!

در حال مرگ ساعت ۶ خونه بودم ولی خوشحال بودم. چون روز خیلی خوبی بود! به خودم خیلی امیدوار شدم!

+ نوشته شده در جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

تلاش برای بقا

مسافرت به ویرجینیا تموم شد و این سفر یه نقطه عطف برای پیدا کردن دلیل واسه زنده موندن بود. از زندگی روزمره دور شدم و انگار فهمیدم چطور باید روی خودم تمرکز کنم تا دیگران. در کل جدا از این ۵ روز مسافرت، این دوماه پر بوده از یادگیری درمورد خودم. فهمیدن بهتر خودم و کشف بیشتر واسه این سوال که اصلا چرا باید ادامه بدم و اصلا هدفم چیه. و البته که هرچی جلوتر میرم میفهمم جواب این سوال خیلی باید ساده تر از چیزی باشه که فکر میکنم. هیچ دلیل بزرگی واسه ادامه دادن وجود نداره و الان دنبال جوابای ساده ام. از خود ۴ ساله ام سوال میپرسم. ازش میپرسم چرا میخوای زنده بمونی و خیره میشه بهم که این آدم چشه این چه سوالیه که از من میپرسه. من فقط اینجام! من فقط میخوام بزرگ شم!

زندگی برام پیوند خورده با کار. آیا درسته؟ ماهیت آدما با کار و تحصیلشون معلوم میشه؟ اصلا نکنه مشکل اینه که هنوز ماهیت خودمو نمیدونم؟ اگه بخوام خودمو معرفی کنم چی میگم؟ نارنگیس فلان سالمه و فلان رشته رو میخونم توی فلان دانشگاه. غیر از این چی میتونم از خودم بگم؟

نارنگیس دختر مودی، حریص، عاشق بیکاری، علاقه مند به سیگار کشیدن، دایما درحال فکر و سیر در دنیای خودش، کسی که میخواد از زیر همه‌ی کار ها دربره و همیشه تنها باشه. نارگیس کسی که اخیرا انگار فقط داره خواب میبینه. من اینم!

باید دنبال جواب باشم توی ویژگی هام، نه توی تحصیل و کار. هدف در ویژگی هاست شاید. و قطعا چیزی که الان هستم وحشتناکه. من خودمو اینجوری میبینم. مهم نیست چقدر اطرافیان از داشتن من درکنارشون خرسندن. من از خودم بودن بیزارم! خود بدی دارم!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۰۵:۱۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

قارچت

اومدیم ویرجینیا واسه کارو بار. سر زدن به ویرجینیا مث سر زدن به زادگاهه. بهترین دوستام اینجان. انگار اومدم خانواده ام‌ رو ببینم. دیروز با بچه ها نشسته بودیم دور هم‌ و نگاه میکردم به ساغر. چشماش تموم اسرار درونشو فاش میکرد! بهش گفتم داری غرق میشی. یه مساله ای هست که خیلی برات بزرگ شده و باید به یه نفر بگی چون معلومه تنهایی از پسش بر نمیای. چشاش پر از اشک شد و رفتیم بیرون که حرف بزنیم. مشکلش این بود که دوست پسرش نیما میخواست باهم زندگی کنن و اون نمیخواست. فکر میکرد کوالیتی مورد نیاز دوست پسرشو نداره، پس باید قبل از اینکه نیما مث تموم آدمای اطرافش ازش ناامید شه، از هم جدا شن. ترسش خیلی شبیه ترس من بود. ترس از ناامید شدن آدما ازت.

مهم نیست که مستقلم، خودم پول درمیارم و توی خونه خودم زندگی میکنم. تموم آدمای اطرافم جای مامان بابام شدن و من تموم تلاشم رو میکنم که اونا ازم ناامید نشن و تردم نکنن. ۲۵ سالمه وای هنوز بالغ نشدم. هنوز نتونستم خودم مامان بابای خودم بشم. ولی با این حال از خودم خیلی ناامیدم. که اون فرد ناامید والد درونم نیست. صدای بچگیامه که دایما سرم داد میزنه "من نمیخواستم این بشم!". حتی نزدیک هم‌ نیستم به رویایی که از بزرگسالی خودم داشتم در بچگی.

دیگه افسرده نیستم ولی منطق مغزم خراب شده. درست وقتی از ایران رفتم مردم. چون تمام اهدافم مردن. تا سال سه دانشگاه به خدا اعتقاد داشتم. و دیشب موقع خواب به خودم میگفتم کاش خدا حداقل وجود داشت. ولی الان حتی اگه بخوامم نمیتونم باور کنم خدا هست. خدا به دنیا معنی میداد برام شاید. الان میدونم آدما چرا دین دارن. با دین راحت خودتو گول میزنی واسه ادامه دادن. اما برام دنیا انقدر پوچه که حتی زندگی کردن هم بی معنیه به نظرم.

واسه همین میگم لاجیک مغزم خراب شده. من فقط نیاز دارم یه دلیل برای ادامه دادن پیدا کنم، یه هدف واقعی توی زندگیم باشه برای رسیدن.

کاش زندگی هیچوقت پیشرف نمیکرد. آدمای نخستین میموندیم. دوست دارم مث نوجوونیم وقتی به درختا نگاه میکنم عرق شم توی زیباییشون، توی قلبم پر بشه از عشق به تموم دنیا و طبیعت. اما تموم معنویت درونم مرده.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۰۲:۳۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان