دیشب کلی با ر نون حرف زدم. میگفت "من همیشه دنبال این بودم که به یه تهی برسم؛ کلی عذاب بکشم که حتما یه چیزی رو به دست بیارم. بعد که به دستش میوردم میفهمیدم اصلا اونقدرا هم داشتنش مهم نبوده. این باعث میشد از زندگی ناامید بشم. اما الان میدونم موفقیت توی اینه که توی روتین زندگی خوشهال باشم و رشد کنم".
توی این اندک ماه اخیر با زندگیم خوشهال بودم. و فکر میکنم اینکه با وجود تموم دغدغه ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم خودش یعنی اینکه احتمالا توی مسیر درستی هستم.
انتظار انسان را پیر میکند. مخصوصا زمانی که منتظر رحم و مروت از طرف کسی هستی که خیلی نسبت به تو بیمهر کرده، آن هم درحالی که برای تو عزیزترین است. احساس میکنم دارم پیر میشوم. اگر روزی از کاری که با من میکند پشیمان هم بشود نمیتوانم این اتفاق را فراموش کنم. نه اینکه کینهای به دل بگیرم، فقط بر عمق وجودم زخمهای درحال شکل گیری است که حتی اگر خوب شوند جایشان تاابد میماند.
ر نون میگوید انسان نباید رابطهای که آزارش میدهد را تحمل کند. راستش را بخواهی به حرفش خیلی فکر کردم، اما این چیزی نیست که در حال حاضر خیلی به اوضاع من ربط داشته باشد. میم گاف ضربهی بزرگی خورده و یک جور هایی حق دارد اگر هیچ مهری در قلبش باقی نماند. شاید حق دارد اگر قلبش از سنگ بشود. اما در این بحبوحه من دارم شکنجهی بدی میشوم.
عطرش را که آن روزهای خوب میزد را از توی کشو درمیآورم و بو میکنم. فقط درد میکشم.
اینجا از احساساتی مینویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل میشوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک میشوند. اینجا هر چه نوشته میشود از دل برمیآید... برای همین است که جای مهمی برای من است.