قارچت
اومدیم ویرجینیا واسه کارو بار. سر زدن به ویرجینیا مث سر زدن به زادگاهه. بهترین دوستام اینجان. انگار اومدم خانواده ام رو ببینم. دیروز با بچه ها نشسته بودیم دور هم و نگاه میکردم به ساغر. چشماش تموم اسرار درونشو فاش میکرد! بهش گفتم داری غرق میشی. یه مساله ای هست که خیلی برات بزرگ شده و باید به یه نفر بگی چون معلومه تنهایی از پسش بر نمیای. چشاش پر از اشک شد و رفتیم بیرون که حرف بزنیم. مشکلش این بود که دوست پسرش نیما میخواست باهم زندگی کنن و اون نمیخواست. فکر میکرد کوالیتی مورد نیاز دوست پسرشو نداره، پس باید قبل از اینکه نیما مث تموم آدمای اطرافش ازش ناامید شه، از هم جدا شن. ترسش خیلی شبیه ترس من بود. ترس از ناامید شدن آدما ازت.
مهم نیست که مستقلم، خودم پول درمیارم و توی خونه خودم زندگی میکنم. تموم آدمای اطرافم جای مامان بابام شدن و من تموم تلاشم رو میکنم که اونا ازم ناامید نشن و تردم نکنن. ۲۵ سالمه وای هنوز بالغ نشدم. هنوز نتونستم خودم مامان بابای خودم بشم. ولی با این حال از خودم خیلی ناامیدم. که اون فرد ناامید والد درونم نیست. صدای بچگیامه که دایما سرم داد میزنه "من نمیخواستم این بشم!". حتی نزدیک هم نیستم به رویایی که از بزرگسالی خودم داشتم در بچگی.
دیگه افسرده نیستم ولی منطق مغزم خراب شده. درست وقتی از ایران رفتم مردم. چون تمام اهدافم مردن. تا سال سه دانشگاه به خدا اعتقاد داشتم. و دیشب موقع خواب به خودم میگفتم کاش خدا حداقل وجود داشت. ولی الان حتی اگه بخوامم نمیتونم باور کنم خدا هست. خدا به دنیا معنی میداد برام شاید. الان میدونم آدما چرا دین دارن. با دین راحت خودتو گول میزنی واسه ادامه دادن. اما برام دنیا انقدر پوچه که حتی زندگی کردن هم بی معنیه به نظرم.
واسه همین میگم لاجیک مغزم خراب شده. من فقط نیاز دارم یه دلیل برای ادامه دادن پیدا کنم، یه هدف واقعی توی زندگیم باشه برای رسیدن.
کاش زندگی هیچوقت پیشرف نمیکرد. آدمای نخستین میموندیم. دوست دارم مث نوجوونیم وقتی به درختا نگاه میکنم عرق شم توی زیباییشون، توی قلبم پر بشه از عشق به تموم دنیا و طبیعت. اما تموم معنویت درونم مرده.
- ۰۲/۰۸/۱۶