من همیشه آمادهی بخشیدن هستم؛ اما او هیچوقت عوض نمیشود!
کنار هم نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. در تمام مدت به این فکر میکردم که چرا هیچ حرفی نمیزنیم... نکند دارم بیاحترامی میکنم که حرفی نمیزنم. شاید باید بیشتر به مغزم فشار بیاورم و از موضوعی صحبت کنم. آزار دهنده بود. هیچ سخن مشترکی بین من و آقای الف وجود نداشت.
غذایم را تمام کرده بودم. آخرین قلپ آب داخل لیوان را نوشیدم. کلی به خودم فشار آوردم تا این را به زبان آوردم "ماهیهای این سری انگار از قبلی ها بهتر هستند؛ مگه نه؟" با تاخیر سرش را بالا آورد. کمی فکر کرد و گفت "نمیدونم".
همانجا خودم را لعنت فرستادم که چرا الکی انقدر به دیگران فکر میکنی؟ مگر ابله هستی؟ مگر وظیفهی تو ایجاد مکالمه است؟ فکر میکنی حرف نزدنت باعث بیاحترامی است؟ کسی چشمش به احترام تو نیست.
آقای الف سالهاست که این گونه است. بین من و او هیچگاه حرف مشترکی وجود نداشته. همیشه دور است. زمانی هم که دور نبود اصلا کنار او حس خوبی نبود.
- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۵:۴۵