اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

اون زمان که زادگاه زندگی میکردیم وقتی دبیرستانی بودم خونه رو عوض کردیم و رفتیم یه آپارتمان نو ساز نشستیم. انقدر نوساز بود که کابینت و سرامیک کف خونه و رنگ دیوار هارو خودمون انتخاب کردیم. وقتی رفتیم توی خونه یه بوی عجیبی داشت. شاید بوی رنگ تازه به دیوارا بود. ولی تا آخر وقتی که توی اون خونه بودیم همون بو همیشه با خونه موند.

الان اومدم توی آپارتمانی که دانشگاه بهم داده. ساختمون نو سازه، و از میزان تمیزی دیوار میشه فهمید که تازه رنگ شده. وسایل چوبی نو و از جنس ام دی اف هستن. اصلا شاید این بوی ام دی افه نه بوی رنگ.

حدود ۲۰ ساعت هست که توی این خونه هستم. و از وقتی کلید انداختم توی در و جاگیر شدم همش یه حسی، یه حس خیلی آشنایی همراهمه. الان تازه فهمیدم. این همون بوی نویی خونه های ایرانه که منو یه حالی کرده. بوی رنگ تازه به دیوار. بوی ام دی اف نو.

خداااا چرا همه چی انقد باید دراماتیک باشه واسه من:/

  • ۱ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۵۲
  • نارنگیس

آخرین روزی هست که توی این خونه هستم. امشب ساعت ۱۰:۳۰ پرواز دارم و غم به ماکسیمم لول خودش رسیده. از خدافظی متنفرم. مخصوصا وقتی تنهایی قراره جایی رو ترک کنم. همه چیز از همین الان نوستالژی شده. درختای کاج اطراف خونه، بوته ی پشن فروت که برگاش به فنس تراس پیچ خورده، گلهای رز توی حیاط‌ که هر چند وقت یه بار پژمرده میشن و چند روز بعدش دوباره غنچه میدن، میز ناهارخوزی که همیشه روش چند تا بسته ی تخمه هست. همه شون انگار دیگه وجود ندارن با اینکه هنوز جلوی چشمم هستن.

همه ی وسیله ها جمع شده ولی هنوز در چمدون و کری‌آن بازه چون شاید آخرین لحظه یه چیزی بخوام بذارم توشون. آیپدم توی شارژه که حین پرواز سریال ببینم و حوصله ام سر نره، اما هنوز فصل یک مندلورین رو دانلود نکردم. دارم خونه رو مرتب میکنم که بعد رفتنم شلوغ پلوغ نباشه. هر از گاهی هم وایمستم و یه نگاه به دور و برم میندازم که چیزی رو جا نذاشته باشم. میم یه ساعت دیگه میاد و با خودم میگم کاش این چند ساعت زود تر بگذره. لحظه ی خدافظی مث کنده شدن پوست میمونه. دقیقا همون حسی که داشتم وقتی از تهران میرفتم به شهر غریب داره تکرار میشه. 

هم نمیخوام از اینجا برم، هم میخوام، و این تناقض اذیتم میکنه. تمام مدت از اینجا بیزار بودم و الان دیگه ازش بدم نمیاد. تصویر درختای کاج، بوته ی پشن فروت و گلهای رز تا مدت ها قراره توی ذهنم تکرار شه.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۱۳
  • نارنگیس

دو ماه و نیم اینجا بودم و پسفردا قراره برگردم نیویورک. نه به خونه ی قبلی، به آپارتمان جدید میرم. از دیروز شروع کردم به سفارش وسیله های ضروری مثل مواد شوینده، حوله و دستمال، ظرف و ظروف و قابلمه؛ اینجور چیزا. جریان از این قراره که من پسفردا بلیط دارم و میم دو هفته بعدش میاد پیشم. دو هفته بدون میم عجیب به نظر میرسه. درسته که از صبح تا عصر رو شرکت بود و اکثر روز به تنهایی میگذشت، اما اینکه مطلقا نباشه اونم دو هفته ی تموم، قلبم رو مچاله میکنه. 

ولی سخت ترین قسمتش اینه: دوباره جابجایی...

توی ذهنم سفر کردن و زندگی کردن جاهای مختلف بهترین اتفاق ممکنه، اما چیزی که تجربه میکنم از این جابجایی ها اصلا خوشایند نیست. به اینجا خیلی عادت نکردم. راستش حتی ته ته دلم اینجا رو دوست هم ندارم. ولی کاش میشد تا ابد همینجا موند. چون خسته شدم از دل کندن و دوباره عادت کردن به جای جدید.

استرس شروع ترم هم هست. فشار این ترم برام اونقدر هست که با خودم میگم کاش هیچ‌وقت شروع نشه، کاش دوباره برنگردم نیویورک. کاش اصلا پامو توی دانشگاه نذارم. استرس زا ترین قسمتش برام اینه که این ترم خودم قراره تدریس کنم. نه بعنوان دستیار استاد. بعنوان خود استاد. ایمیلی از یکی از دانشجو ها کرفتم که توش من رو پروفسور خطاب کرده بود و باعث شد مو به تنم سیخ بشه. من اصلا آمادگی این مسئولیت رو ندارم. میترسم که خودمم یکی از همون استادهای بدی باشم که باعث میشن دانشجو از اون درس متنفر بشه. اما در کنار این استرس هیجان زیادی هم دارم. همیشه عاشق درس دادن بودم. همون اندک تجربه ی تدریسم برام خیلی لذتبخش بوده و همیشه آرزوی تدریس جدی رو داشتم. دارم به خواستم میرسم و خیلی هیجان زده ام، اما بینهایت هم میترسم. تمام تلاشم رو میکنم براش.

و بدترین حس این روزا: کاش یه جور دیگه از زمانم استفاده کرده بودم. همون حس حسرت همیشگی. و این حس انقدر تکرار شده که تبدیل به اعتیاد شده.

  • ۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۳۴
  • نارنگیس

یه فصل جدید از زندگیم شروع شده که میدونم در آینده همون گذشته ای میشه که یادآوریش خیلی حس خوبی بهم میده. یه جورایی شبیه دوم دبیرستانمه اما خیلی بهتر. زمانی که سعی میکردم زندگی کنم و خودم اونی بودم که داستانم رو مینوشتم، و در عین حال تسلیم اتفاقاتی بودم که خارج از کنترلم بودن. 

حواسم به خودم هست. حواسم هست که چی توی سرم میگذره. حواسم هست که توی ناراحتی هم‌ میشه از زندگی لذت برد. حواسم هست که وجودم فقط یه وسیله ست که کمکم کنه برای تکامل.

🎵NISLUV-Tlkhoon

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۲
  • نارنگیس

یکی از عجیب ترین بخش های تراپی برای من اینه که همین که تراپی رو شروع میکنم، حتی قبل از شروع اولین جلسه، به شدت عملکردم توی همه چیز بهتر میشه. یهو شروع میکنم به توجه کردن به خودم، بیشتر درس خوندن، غذای سالم خوردن و کلا از این قبیل کارای خوب.

دلیلش ممکنه این باشه که به افکارم توجه میکنم که بدونم چی قراره توی تراپی بگم. یا ممکنه دلیلش این باشه که میخوام تراپیستمو تحت تاثیر قرار بدم!

اولین جلسه رو یکشنبه شروع کردم و همون جلسه بهش گفتم که یه مشکلی که توی تراپی های قبلیم داشتم این بوده که سعی داشتم مورد تایید روانشناسم باشم. همونطور که توی زندگیم برام تایید دیگران خیلی مهمه. و حقیقتا خیلی خوشحالم که اینو بهش گفتم. چون اونم حواسش هست که من نخوام به بازی بگیرمش یا ناخوداگاه گولش بزنم، همونطور که خودمو گول میزنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۵۱
  • نارنگیس

میخوام فقط وجود داشته باشم. میخوام انقدر فکر نکنم که مغزم از کار بیفته. میخوام یه پرنسس باشم که تنها چیز مهم زندگیش زیبایی باشه، و حتی زحمت همون هم روی دوش خودش نباشه. میخوام شبانه روز مغزمو با پی اس و سوشال مدیا سرگرم کنم که حتی فرصت نکنم بفهمم زمان چجوری میگذره. فقط وجود داشته باشم.

در همین حال میخوام نوبل اقتصاد بگیرم. فیلدز ریاضی بگیرم. اسکار نقش اول  همیشه مال من باشه. میخوام معروف ترین اینفلونسر اینستاگرام باشم. میخوام ایلومیناتی باشم!

میخوام فقط وجود داشته باشم و همزمان ایلومیناتی باشم.

من اگه پادشاه بودم کثافت ترین دوره تاریخ سرزمینم رو رقم میزدم. صبحارو اسکیپ میکردم و روزو با ناهار شروع میکردم. جلسه ی سران کشور شبیه جک میبود. من حتی توی جنگ هایی که خودم شروعشون کرده بودم هم شرکت نمیکردم.

خیلی سردرگمم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۸
  • نارنگیس

دوره های سخت همیشه توی خاطراتم شیرینن. نمیدونم چرا. حتی همین الان هم وقتی روم فشار هست، حس بهتری به زندگی دارم. بدترین خاطرات نه. اما یک سری زمان ها که تلخ بودن و توام از احساس، خیلی خوب توی ذهنم موندن.

دوران پندمیک تعطیلی دانشگاه طولانی تر از انتظارم شده بود. دو سه ماه بود که خونه بودم و از خونه موندن متنفر بودم. منو یاد کنکور مینداخت. از پنجره آشپزخونه به خیابون نگاه میکردم که یه اتوبوس مسافربری رد شد. توی دلم غوغا شد. آخ که چقدر دلتنگ ۷ ساعت نشستن توی اوتوبوس بودم. اون خواب شیرین توی راه، که نمیدونم چرا، ولی فقط با صدای مهراد هیدن میسر میشد. وقتی بیدار میشدم و ساختمونای شهر غریبو میدیدم. با خودم میگفتم کی آخه دلتنگ توی اتوبوس خوابیدن میشه.

اون زمان با یاد سختی های اتوبوس حسرت میخوردم. الانم به یاد غصه و حسرت لب پنجره ی آشپزخونه حسرت میخورم. من عاشق حسرت خوردنم. عاشق مرور کردن جزییات خاطرات. عاشق شخم زدن گذشته ام و فکر کردن به اینکه اگه معجزه بشه و بتونم برگردم به گذشته چه کاری میکنم.

گذشته داره منو میساد. و دلیل اینکه اونقدر که عاشق گذشته ی تلخ، حسرت خوردن براش، و خیالپردازی کردن درموردش هستم، برام قابل درک نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۶
  • نارنگیس

به دست چپم اگه از من خوشش نمیاد. من کاملا راحتم اگه از من بدش بیاد. به هیچ‌ جام نیست. چون هیچوقت قصد اذیت کردنشو نداشتم. اگه هم به نحوی اذیتش کردم و حواسم نبوده، اگه واسه من یا رابطه مون ارزشی قایل بود بهم میگفت. نه این که یهو یه کاری کنه که پشمام بریزه. یه حرکتی بزنه که دیگه نه خودش برام مهم باشه نه رابطه مون. آره قبول دارم. من خیلی بچه ام. من روابط اجتماعیم ضعیف بود. اما من افسرده شده بودم. من تازه از تموم وجودم دل کنده بودم. چه انتظاری از من داشت؟؟ من هیچوقت انتظاری ازش نداشتم، انتظار محبت انتظار دوستی یا انتظار هیچ لطفی نداشتم. اصلا توانایی درک خوبی رو نداشتم! به زور سر پا بودم. اگه به من خوبی کرد خواسته ی من نبود. من همون موقع توانایی برگردوندن خوبی رو نداشتم. تمام انرژیم صرف درمان کردن زخم هام میرفت. اگه انقد نگاهش به عکس العمل من بود، همون بهتر که زودتر خودشو نشون داد. چون تجربه ثابت کرده دوستای واقعی نگاهشون به عکس العمل تو نیست. اونم وقتی تو تموم بدنت پر از زخم عمیقه.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۲۵
  • نارنگیس

امروز همه چیز داره بهتر پیش میره. طرفای ظهر زنگ زدم به بابا و درمورد کارام‌ باهم حرف زدیم. زمانی که ایران بودم رابطه مون خراب بود. ولی الان خوبه.

همیشه طولانی ترین مکالمه هام با باباست. از گوش دادن بهم خسته نمیشه و من همیشه کلی حرف دارم باهاش بزنم، بدون هیچ ترسی از قضاوت شدن. همیشه تشویقم میکنه، یا اگه بش بگم کار اشتباهی کردم بدون اینکه عصبی بشه یا بخواد نصیحتم کنه، کمکم میکنه خودم واسه مشکل راه حل پیدا کنم.

بابا نمونه ی بارز دوری و دوستیه. تا وقتی پیشش بودم یه کلمه که بینمون رد و بدل میشد به دعوا منتهی میشد. ولی الان بهترین مکالمه ها با خودشه. شباهت بیش از حدمون باعث میشه دقیقا بدونه به چی دارم فکر میکنم. بدون هیچ قید و شرطی دوستم دارم و بهم افتخار میکنه.

ولی خدا نکنه دوروز پیش هم باشیم، هم من از دست اون دیوونه میشم هم اون از دست من.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۳۹
  • نارنگیس

نمیدونم چی میخوام بنویسم. خیلی سرم پره. خجالت میکشم از نوشتن مشکلاتم. مخصوصا اینجا. اما در عین حال وقتی با خودم فکر میکنم که یکی حرفامو میخونه باعث میشه حس کنم شنیده میشم و احساس خوبیه.

پست قبلی درباره ترس از تنهایی در سانفرانسیسکو بود. و این تنهایی گریبانم رو هم گرفت. راستش غرق شدم توی تخیلاتم. دنیا حس واقعی نمیده. انگار خوابم. دلم یه شونه میخواد که سرمو بذارم روش و زار زار گریه کنم. در طول روز سر چیزای بیخود، مث یه صحنه غمگین سریال، یا ریلز اینستاگرام یا اصلا یه فکر یهو اشکام جاری میشه. ولی خیلی سریع خودمو جمع و جور میکنم. خیلی آسیب پذیرم. و این منو از خودم ناامید میکنه. با خودم میگم خیلیا مثل منه شرایطشون. پس چرا هیچکس مث من نمیشه؟

شرایط اینه که از صبح تنهام تا وقتی میم بیاد خونه حول حوش ۷ عصر. میاد و شام میخوریم بعدم سرگرم بازی میشه تا ۹-۱۰. بعدشم دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. میاد میگه چرا حرف نمیزنی بام. آخه چجوری حرف بزنم؟ همین الانم دلم میخواد گریه کنم.

همیشه همینه. من تحمل تعطیلاتو ندارم. باید همیشه دانشگاه باشه. خدایا من چمه آخه؟

به شدت نیاز به کمک دارم. اما حتی توانشو ندارم دیگه دنبال تراپیست بگردم. تراپیست قبلی خیلی بی نظم بود توی وقت دادن. مثلا یهو همون روز کنسل میکرد یا یهو پیام میداد بیا دوساعت دیگه مشاوره. اعصابمو ریخت به هم. منم توپیدم بش. یه جلسه پول داده بودم که کنسل شد و هنوز پس نگرفتم. اصن حوصله ندارم پس بگیرم.

حالم اصلا خوب نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۰
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.

آخرین مطالب