اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

هیچ چاره‌ی دیگه‌ای نداره.

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ق.ظ

فکر کنم سخت‌ترین کار و اتفاق دنیا پذیرفتن تغییر باشد. تغییر می‌تواند هرچیزی باشد و اینکه می‌تواند خیلی سهمگین و ناراحت کننده باشد. از اسباب‌کشی گرفته تا از دست دادن عزیز. حتی فارغ التحصیل شدن هم تغییر است.

حرکت کردن در مسیر زندگی، اگر که زندگی نرمال را درنظر بگیریم، آرام است که تغییرات معمولا خیلی آرام اتفاق می‌افتند. برای همین آزاردهنده نیستند. اما انسان یکهو مثلا نگاه می‌کند به عید پارسال و میگوید "آاا! یادش بخیر... چقدر خوش گذشت آن دوران!" و یک عذاب خیلی کوچکی را متحمل شود، اما در حالت عادی تغییراتی که از پارسال کرده آزارش ندهند.

این چند وقته زندگی خیلی برایم تغییر کرده. خیلی چیزها دارد عوض می‌شود. و اینکه من می‌خواهم که از گذشته دل بکنم. بپذیرم که دیگر زندگی هیچوقت مثل قبل نخواهد شد. دیگر پیتزای سیر و استیک باگت و بستنی جلاتو تفریح شبانه مان نخواهد بود. دیگر تهران و حتی شهرغریب جایگاه روزهای خوش من و میم گاف نیست. باید بپذیرم که گذشته مثل یک آدمی است که مرده و دیگر وجود ندارد. حتی اگر ۴ ماه پیش کاملا زنده بود... اما خب... دیگر نیست.

اما آینده یک آدمی است که او را نمیشناسم و دارد می‌آید. نمیخواهم درمورد ویژگی‌هایش خیال پردازی کنم. ولی من تلاشم را میکنم که کلی چارم داشته باشد و به دلم بنشیند. بهرحال تنها کاری است که از دستم بر‌می‌آید. پذیرفتن مرگ گذشته و آماده شدن برای ملاقات با آینده!

  • نارنگیس

نظرات (۱)

تغییر دردناکه ولی مثل خیلی چیزهای دیگه دقیقا مفیدترین اتفاق زندگی ماس.

دیدی وقتی بچه ایم هرسال قدر یه دهه می‌گذشت، بزرگ که شدیم به چشم زدنی یک سال میگذره؟ علتش اینه که در کودکی همه ی تجربه های جدید و تغییرهای سال به سال رو داشتیم ولی توی بزرگسالی یاد میگیریم شرایط استیبل تری برای خودمون فراهم کنیم.

مقاله ی نوروساینسی خوندم که دقیقا تجربیات جدید باعث میشه احساس گذر زمان کند بشه و فرد در نظر خودش بیشتر عمر کنه! یه جورایی تنها راه اینکه آدمیزاد فانی عمرشو طولانی کنه همین تغییر و مدام تجربه کردن چیزها و موقعیت های جدیده که مغز در مقابلش مقاومت میکنه!

من از وقتی اون مقاله رو خوندم هیچوقت دیگه دلم نخواست به روتین هام بچسبم یا دنبال سکون به منزله ی‌ آرامش باشم. هیجان انگیزه که بدونی تغییرات تنها بخشی هستن که مغزت عمیقا احساس میکنه و به خاطر میسپره و بقیه خاطرات تکراری رو میزنه روی دنده خلاص و حذف میکنه. Welcome to the club! :))

 

 

پاسخ:
حقیقتش من متصور بودم که عاشق تغییر هستم و همچنین متصور بودم که سختی کشیدن حتی چیز بدی نیست تا اینکه تغییرات اخیر در زندگیم رخ داد. اتفاقاتی که افتاد اصلا و ابدا هیجان زندگیم رو بیشتر نکرد. سخت بود سخت سخت سخت سخت... و هنوز ادامه داره.
با اون موضوع مقاله ی نوروساینس که گفتی رو با تمام وجود حسش کردم و انگار صد سال گذشت این چند وقت. و البته من هم خواستار سکون نیستم. روتینی که ازش حرف میزنم درجا زدن نیست. دراصل یه زندگی منظم و طبق برنامه رو خواستارم. جوری که خودت تغییراتش رو اعمال کنی.
در اصل تغییرات میتونن خیلی سخت باشن. قبول دارم که در نهایت بعدش آدم به شدت رشد میکنه... اما حینش واقعا سخته. با بچشی که بدونی چی میگم. واقعا تا تجربه اش نکنی متوجهش نمیشی.
نمیگم که شرایط قبلی رو ترجیح میدم. اصلا... اما واقعا منزجر شدم این مدت. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.