از هر پنجره سخنی
دنیا رنگ دیگه ای به خودش گرفته
-بذار باهات صادق باشم، احساسات من خیلی زیاد بالا پایین میشن. من آدمی هستم که معمولا از خودم ناامیدم و در سرم دارم خودمو سرزنش میکنم. برای همین هم مودی و استرسی ام. قبلا خیلی کمتر اینجوری بودم اما والد سرزنش گر درونم و حس ناامیدی از خودم، این ترم وقتی که درس ماشین لرنینگ رو برداشتم هزار برابر شد. این سومین بار هست که ماشین لرنینگ برمیدارم. یا بهتر هست بگم که به طور رسمی دومین بار. چون شاید بار اول که برداشتم حس کردم اونقدر چیزی بهم اضافه نشده پس باید دوباره یک ادونسش رو بردارم. و درست هم فکر میکردم. چون هر جلسه ی این کلاس برای من شبیه کابوس هست. من خیلی داغون هستم. من یک دانشجوی بیزنس هستم که بین ۶۰-۷۰ تا دانشجوی کامپیوتر ساینس قرار گرفته و اکنون داره پی میبره که هیچی حالیش نیست. خودش رو مقایسه میکنه و احساس شرم و تنفرش نسبت به خودش هر لحظه هزار برابر میشه. و همین یک کلاس، فقط و فقط همین یک کلاس کافی بود که من برای مدتی از زندگی بیفتم و سرخورده بشم.
اما حالا که خودم رو کمی جمع و جور کردم و چند تا موفقیت دست و پا شکسته واسه خودم سروپا کردم، احساس بهتری دارم و حتی اونقدر جرعت پیدا کردم که بیام و درمورد احساسات آزاردهنده ام برای تو بنویسم.
اتفاقات خیلی زیادی افتادن از وقتی که آخرین پست اینجا رو نوشتم. و نمیدونی که چقدر دوست دارم تک تکشون رو با جزییات برات تعریف کنم. اما حیف که نه من حوصله طولانی نوشتن دارم و نه تو حوصله طولانی خوندن.
اما بیا فقط برات بگم که چرا دنیا انقدر رنگ جدیدی برام پیدا کرده. من دوستانی داشتم که اونهارو بد یافتم! خلاصه کنم که رابطه ی میونمون شکر آب شد و من اونهارو از زندگیم پاک کردم. و در ازای رها کردن دوستان سمی، یکی دوماه بعد معجزه ای شد و من یک انسان عجیب رو شناختم که الان بهترین دوستمه. و اون دوستم چیزهای جدیدی رو در دنیا به من نشون داده و باعث شده یکم متفاوت دنیارو ببینم. بعدا شاید بیشتر نوشتم ولی الان بیشتر از این حوصله ات رو سر نمیبرم.
خدافظ
- ۰۴/۰۱/۱۶