اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

مامانی

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۱ ب.ظ

من فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. وقتی داشتم رویا میبافتم، به ایندم فکر میکردم و به میم فکر میکردم، به علاقه ام به این رشته فکر میکردم... هیچوقت نمیدونستم تهش قراره انقدر سخت باشه. هرچند هنوز همه چیز روی هواست.

توی بغل مامانم دراز کشیده بودم و داشتم از جزییات برنامه ام بهش میگفتم. این دیگه قابل کنترل نبود ما هردومون گریه میکردیم و انگار این گریه یک اتفاق خیلی طبیعی بود. مادر بودن خیلی سخته من واقعا دلم میمیره برای مامان. برای اون از همه قراره سخت تر باشه. من توی آغوشش عین ۲-۳ سالگیم بودم. همون موقعی که بغلم میکرد و من نمیدونم چرا ولی عادت داشتم نیشگون های کوچولو از بازوش بگیرم.

من نقشه ای ندارم. در برابر دنیا خیلی کوچیکم. هیچی بلد نیستم میترسم کسی بخواد اذیتم کنه سرم کلاه بذاره یا هرچی. هنوز همه چیز روی هواست. اگه نشه من واسه بعدش هیچ برنامه ای ندارم ولی اگه هم اتفاق بیفته خیلی قراره ترسناک باشه. من تنهام. واسه اولین بار... من تنهای تنهام. و میدونم قراره از این هم سخت تر بشه.

مامان من بدون تو چیکار کنم؟ کاش میشد تا ابد توی بغل تو بمونم.

  • نارنگیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.