نیمچه سفر
فکر کنم این وبلاگ داره میمیره.
سه روز رفتم دی سی. از اینجا با ماشین تا دی سی فاصله خیلی کمیه. سه روز از خونه و از تمام دغدغه هام دور بودم. خیلی وقت بود که انگار برای دور بودن از زندگی روزمره سفر نرفته بودم.
دی سی حس عجیبی داشت. خیلی از خیابون ها و اتوبان هاش من رو یاد تهران میانداخت و جاهای دیدنی اش من رو یاد اصفهان میانداخت. و همچنین بالاخره توی جمعیت مردم و کنار ساختمونای بلند این حس بهم دست داد که توی شهر هستم و هنوز دلم میخواست این شلوغی بیشتر باشه. پس شاید نیویورک جای خوبی برام باشه. شاید باید واسه پی اچ دی ام اونجا برم.
بین تموم چیز هایی که اونجا دیدم برای من Smithsonian national museum of natural history بهترین قسمت سفرم بود! و بعد از اون رستوران های ایرانی که رفتم. در تمام مدت این سفر من غذایی جز غدای ایرانی نخوردم و بهترینش شاید فسنجون و آش رشته بود!
در کل من توی دی سی نسب به شهری که الان زندگی میکنم خیلی حس بهتری داشتم. شاید بخاطر این بود که تموم مدت در حال خوش گذروندن بودم و داشتم غذای ایرانی میخوردم، ولی خب فضای شلوغ تر و شهری تر دی سی، تنوع بیشتر رنگ و نژاد، و شکل و شمایل شهر چیزی بود که خیلی بیشتر از اینجا میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و به مراتب کمتر احساس غربت کنم.
- ۰۰/۱۰/۰۶
نمیدونم چطا بر خلاف خیلیا که مثل تو دوس دارن اونور اب باشن من دلم میخواد همینجا باشم.. اصلا فقط تو اتاقم..شاید چون افسردم.. سایدم من مثل شما اونقدر قوی نیستم که دلتنگی جدایی از عزیزانم رو تحمل کنم برای جدایی.. هرچی هست من فقط دوست دارم کنار کسایی باشم که دوسشون دارم.. شاید باورت نشه.. حتی توی روستا.. حتی با چوپونوی ولی با دل اروم و کنار عزیزانم..