اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

قاتل

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۰۵ ق.ظ

خواب دیدم توی یه آپارتمان بودیم. من و استادم و دوست صمیمی دوران لیسانسم سین، و یک نفر دیگه که یادم نیست. یه سری ربات بیرون پنجره دائما مارو از دور نگاه میکردن. و من دیدم که یکی از ربات ها برای چند ثانیه‌ی طولانی به من خیره شد. بعدش ما چهار نفر انتخاب شدیم. به دو گروه دو نفره تقسیم شدیم و به یک نفر از هر گروه یک اسلحه دادن.

استادم با اون آدمی که یادم نیست باهم بودن. اسلحه رو دادن به طرف مقابلش. من و سین هم باهم بودیم و اسلحه دست اون بود. کسایی هم که مراقبمون بودن شبیه این پلیسای گشت بودن. دخترای چادری! کسی که اسلحه داشت باید طرف مقابلش رو می‌کشت.

من که از استرس دستشوییم گرفته بود و اونا هم که ادای دموکرات هارو در می‌اوردن به سادگی گذاشتن من قبل از مرگ یه جیش بکنم. من توی دستشویی به این فکر کردم که خب برام مهم نیست بمیرم اما یهو یاد مامانم افتادم. یهو من اون سر دنیا غیب بشم و هیچ جوری دیگه من رو پیدا نکنه. فردا که جواب پیام هاشو ندم و آنلاین نشم چه حالی میشه؟ لابد به میم زنگ میزنه و میم هم هیچی نمیدونه. توی همون افکار صدای تیر اومد و استادم مرد. من مثل بید از ترس میلرزیدم.

از دستشویی اومدم بیرون. رو به همون خانوم چادری کردم. گفتم میشه من سین رو بکشم؟ با روی خیلی گشاده گفت حتما! سین هم همون لحظه رو کرد به من و با همون حالت تسلیم همیشگی‌اش گفت "آره نارنگیس، تو منو بکش، من نمیتونم با عذاب وجدان بعدش زندگی کنم!".

تفنگ رو گرفتم دستم. یکی داشت با دوربین حرفه ای ازمون فیلم میگرفت و اطرافمون چیزی شبیه سالن سیرک بود.

ماشه خیلی سفت بود. با داد و فریاد و زاری و هزار زور ماشه رو کشیدم. اما تفنگه انگار خراب بود! بار دوم تلاش کردم. این بار برام مهم نبود و دیگه ابایی نداشتم. ولی سین ترسیده بود و هی سرش رو اینور اونور میکرد و نمیذاشت یه گلوله وسط مغزش خالی کنم. دوباره ماشه رو کشیدم و دوباره کار نکرد! اعصابم خورد شد. تفنگ رو دادم به همون خانوم چادریه گفتم این که کار نمیکنه. ضامنش رو کشید و با مهربونی دادش دستم!

داشتم سعی میکردم نشونه بگیرم که از خواب بیدار شدم. به این فکر کردم که من راضی شدم واسه عذاب نکشیدن مامانم یک نفر رو بکشم. داشتم خودم رو قانع میکردم که بعدش میرفتم پیش پلیس و همه‌ی اونهارو لو میدم. ولی یه همچین جمعیت عظیمی رو قطعا پلیس نمیتونست بگیره. بعدم اونها فیلم گرفتن از وقتی که من داشتم سین رو میکشتم. آخرش فقط خودم دستگیر می‌شدم. من واقعا چجوری می‌خواستم با فکر کشتن سین زندگی کنم؟

  • نارنگیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.