بیمسئولیت
من کلا آدمی ام که تصمیمی نمیگیرم. هرچی بیشتر میگذره از این موضوع بیشتر رنجور میشم. من توی خونه که بودم بهم میگفتن پرنسس! چرا؟ احمقانه ست. من هیچ نقشی نمیخواستم در اتفاقات اطرافم داشته باشم. همه نوکر من بودن انگار. و این داستان از پنجم دبستانم شروع شد. از وقتی که من میخواستم واسه تیزهوشان درس بخونم و همه بر این باور بودن آدمی باهوش تر از نارنگیس توی این دنیا نیست. اما همین پرنسس شدن تموم استعدادای منو کور کرد.
من کاری یادنگرفتم جز اینکه پشت میز تحریر آبیم که از ۶ سالگی داشتمش و الان توی اتاقم توی ایران داره خاک میخوره بشینم، و درس بخونم. بقیه هم شرایط رو برای من حی و حاضر کنن که خدایی نکرده آب توی دلم تکون نخورد. و پی همین قضایا من هیچی یاد نگرفتم، جز نشستن پشت میز و دستور دادن. از قضا توی کار اصلیمم که درس خوندن بود همچین باعرضه از آب درنیومدم و خیلی وقتا زیر میز تحریر یه رمان بود که من توش غرق شده بودم و روی میزتحریر هم صفحه ای از یه کتاب درسی باز بود که یه خط هم ازش نخونده بودم. خیلی وقتا پشت همون صفحه یه بررگه بود که پر بود از نقاشیای من و هرکی میومد توی اتاق من سریع قایمش میکردم.
من کم کم بزرگ شدم. ولی همیشه ناقص موندم. دنبالهی همون ۱۳ تا ۱۵ سالگی ام پنهانکار موندم، دروغگو و منزوی بودنم رو ادامه دادم و دیگه هیوقت بالغ نشدم. شاید برای اینه که از لباس های زنونه و یا حتی لباس های رسمی بیزارم. انگار به تن من زار میزنه. مثل اینکه تن یه بچه ۱۲ ساله لباس زن ۴۰ ساله بکنی. واسه همین صدام رو میترسم گاهی رسا کنم. انگار یه بچه ام که جرعت نداره حرف بزنه.
من توی ۴ سال دانشگاه منهای سال کرونا انگار درست شده بودم. زندگی با میم من رو انگار برگردونده به دوران بیمسئولیتیم. انگار دیگه اون هست و من دوباره پرنسسم. من لازم نیست تصمیمی بگیرم. من کافیه بشینم دشت میزتحریرم و قایمکی نقاشیمو بکشم.
- ۰۰/۱۰/۱۸