بیرحم
من بیرحم میشم. من به شدت میتونم انسان بی رحمی باشم. میتونم با کلمات در عصبانیت حرف هایی رو بزنم که یک انسان رو از بن و ریشه خرد کنم. این اتفاق به ندرت میفته. اما در مقابل پدرم، خواهرم و میم این اتفاق افتاده. من قدرت تاثیرگذاری با صحبتم رو دارم. شاید اونقدر کلمات و دستور زبان پیچیده بلد نباشم. اما خوب میدونم با زبون ساده چجوری لحن و صدامو استفاده کنم که یک نفر رو رام کلامم کنم. میدونم چجوری باید حرف بزنم که یک نفر باورم کنه. و من بی رحمم.
من اخیرا جرعت پیدا کردم. جرعت و شجاعت زندگی کردن. جرعت تغییر و جرعت شروع. ولی میل به سلطه و قدرت طلبی من به اطرافیانم آسیب میزنه. من خالی از احساسم. درک معنا برام کار سختیه. سمت راست مغزم درست کار نمیکنه. احساسات در بیشتر مواقع در من خاموشه و منطقه که منو پیش میبره. احساسی نیست معمولا که بخوام روش پا بذارم یا ازش پیروی کنم. منطق اما، چیزی که همیشه فکر میکردم احساسه، خیلی من رو به اشتباه و درک نادرست اطرافم میندازه.
من از دیدن ضعف بیزارم. من از ضعف درون خودم بیزارم. برای همین دیدن ضعف در دیگران باعث ایجاد انزجار در من میشه. باعث حس تنفر و خشم در من میشه و باعث میشه بی رحمی ام رو نتونم کنترل کنم.
- ۰۱/۰۳/۱۸