الآن وقتش نبود.
امروز روی تخت دراز کشیده بودم. نون جیم به اتاقم آمده بود که یکی از بارانیهایم را بردارد. لامپ خاموش بود و گفتمش که چراغ را روشن کند. همان لحظه نمیدانم چه شد که جرقهای در ذهنم زده شد. با خودم گفتم "نارنگیس الآن دقیقا وقتش است که تمام غم هایت را بیرون بریزی وگرنه دیوانه میشوی". همان لحظه صدایش کردم و در یک جمله اتفاق بد این روزها را شرح دادم و شروع کردم به گریه کردن.
او بهترین حرف های دنیا را زد. نمیدانم چه شده که این روزها همه بهترین دوست های من میشوند. شاید خیلی ترحم برانگیز هستم وقتی چشم ها و دماغم قرمز است. نون دلم را کمی آرام کرد. او صادق ترین غمخوار من است. این را جدی میگویم.
دنیا دارد بد بلایی سرم میآورد. اتفاقات فرای توانم هستند. امروز مصمم بودم که خودم را بکشم اما دلم نمیآمد با خانوادهام این کار را کنم. همچنین نمیخواستم کسی من را ضعیف ببیند. امروز جانم به لبم آمد.ای کاش همان دیروز به روانپزشک مراجعه میکردم که کارم امروز به اینجا کشیده نمیشد. مهم نیست... فردا این کار را میکنم.
میم گاف بزرگ ترین دردی که تا به حال در عمرم تجربه کردهام را به جانم انداخته.
از اولین چیزی که درمورد میم نوشتهام هنوز یک ماه نگذشته. اما درهمین یک ماه همه چیز زمین تا آسمان فرق کرده. انتظارش را نداشتم!