میم گاف (۳)
همهچیز دیروز برای من تمام شد. دیشب خواب میدیدم که یک فرزند داریم که انگار من مادرش نبودم و من دائما از این میترسیدم که بلایی سر دخترمان بیاید. یادم نیست که آخر بلایی سرش آمد یا نه، اما از یک جایی ناپدید شد. بعد از آن من و میم با یک سگ خیلی وفا دار به سمت کلبهای میرفتیم که تاابد همانجا بمانیم. بدون اینکه فرصت کنیم داخل کلبه بشویم میم موبایلش زنگ خورد و بعد برای همیشه من را ترک کرد.
خواب هایم دقیقا چیزهایی هستند که به آنها فکر میکنم. راستش دیروز اوج درد بود اما امروز انگار حسی ندارم. البته در عمق وجود یک غمی هست که خیلی دور است دستم به آن نمیرسد. نمیخواهم هم که برسد. دیگر دلم تنگ نیست برایش. فقط نمیتوانم هضم کنم که تا آخر عمرم نمیتوانم دیگر داشته باشمش. این دردناک ترین اتفاق است. بدون او زندگیام معنایی ندارد. تا امروز برای او جنگیدم، از الان به بعد برای چه بجنگم؟ اصلا شاید زندگی جنگ نیست.
مشکل اینجاست که هنوز کورسوی امیدی وجود دارد. ای کاش هیچ امیدی نبود. امید باعث میشود انتظار بکشم که همهچیز درست شود و اینطوری بیشتر عذاب میکشم.
او اگر برود همه چیز تمام میشود و اگر بماند من به خودمان یک فرصت دیگر میدهم. حسی به من میگوید که میرود.