انگار کمی نور میبینم.
امروز برای مسئلهای به یکی از همکلاسیهایم پیام دادم. فردی که تابهحال فرصتی پیش نیامده بود که یک کلمه با او صحبت کنم. مکالمهمان که جلو رفت گفت "یادم است که تو برای فلان درس TA شده بودی و درس میدادی. من آن روزها با خودم فکر میکردم که چقدر خوب درس میدهی و هیچ کسی را با این قدرت بیان و انتقال مفاهیم را ندیده بودم! اما هیچوقت رویم نشد که بیایم و این را به تو بگویم." با این حرفش انگار دنیا را به من داده بودند. وقتی از من میگفت انگار یک خدا را میدید که در رشتهای که میخوانم بهترین هستم و برایم باور کردنی نبود که انقدر درنظر دیگران کامل به نظر میرسم. روی ابرها بودم! البته مسئله ای نیز بود که آزارم داد. اینکه من در اجتماع شاید کمی مغرور یا عبوس به نظر میرسم. وگرنه چه دلیلی داشت که آن فرد رویش نشود به من بگوید که تدریسم را دوست دارد.
+موضوعی بود که امشب، درست همین الآن، به ذهنم رسید. هیچ موضوعی وجود ندارد که بخواهم خودم را بخاطرش آزار دهم. هیچ چیزی نباید وجود داشته باشد که من بخاطرش غمگین باشم. هیچ چیزی ارزشش را ندارد. این دنیا سیاه است و انگار کاری از دست من برنمیآید برای روشن کردنش.. من فقط میتوانم طوری زندگی کنم که از آن لذت ببرم. دیگر نمیخواهم به خودم سخت بگیرم و خودم را غمگین کنم. بهترین زندگی را میکنم.
همینطوره. اغلب خودمان را دست کم می گیریم.