۳۱ اکتبر شروع شد.
صبح بیدار شدم. کمی به دور و برم نگاه کردم. هیچ چیزی یادم نمیآمد. آرامش عجیبی داشتم. یک دفعه دیشب برایم تداعی شد. حرفهایی که در ویدیوکال میگفتیم. ارتباطی که با آدمهای آنجا داشت. یادم افتاد من هیچ حقی ندارم. دچار انزوا شدهام. از تمام دوستانم دور افتادهام. هر کسی که میتوانست اطرافم باشد نابود شده. یادم افتاد تمام این بدبختی ۳۱ اکتبر بر سرم آمده. امروز ۲۸ دسامبر است. تقریبا ۲ ماه گذشته. در این دوماه همه چیز از این رو به آن رو شده. زندگی شبیه کابوس است. صبح بیدار شدم. وقتی هیچ چیزی یادم نمیآمد زندگی زیبا بود. ۵ ثانیه بعد دوباره کابوس شروع شد.
خوشی خیلی وقته رویش را برگردانده از من. همه چیز بوی اضطراب و غم میدهد. حتی خوش گذراندن حالم را خوب نمیکند. دلم میخواهد اتفاقات بد بیفتد که شاید جایگزین این همه بدی بشود و من بتوانم کمی از فکر کردن به آن مرخصی بگیرم.
زندگی سیاه است. و من همچنان در جست و جوی یک پرتوی نور در سیاهی مطلق میدوم.