میهن بلاگ-سال یک دانشگاه
بعد از کنکور یک وبلاگ در میهنبلاگ داشتم و هر اتفاقی که میافتاد را مینوشتم، در پست های رمز دار و فقط برای خودم. از قرار معلوم روزهای سختی بودند. جریان انتخاب رشتهی من و رفتن به شهر غریب ماجرای پیچیدهای بود و یادم هست آن روز ها هم درست مثل همین روزها از سخت ترین های عمرم بودند.
یک سال در آن وبلاگ نوشتم. از عجیب ترین اتفاق های عمرم. اولین تجربههایم از خیلی چیزها. از اولین بار که مسئولیت همه چیز تنها و تنها بر گردن خودم بود، از آن روز ها که از عین استقلال به اوج وابستگی رسیدم. از اولین عشق زندگیام نوشتم، از اینکه چقدر عجیب بود زندگی آن گونه...
وقتی فهمیدم که قرار است میهن بلاگ کلا نیست شود جا خوردم. اول تصمیم گرفتم تمام مطالبم را جای دیگری ثبت کنم. شروع کردم به خواندن. از آن روز های اوج هیجان و شروع دههی بیست زندگی.عجیب بود. دور بود. انگار یک انسان دیگر بود که آن چیزها را نوشته بود. احساس کردم پیر شدهام. دیدم چقدر اشتباه زیاد کرده ام. چقدر مسیر زندگی را نابلد بوده ام. هرچه بیشتر خواندم بیشتر غصه خوردم، باوجود اینکه خیلی از قصه ها شیرین بودند اما یادآوری گذشته با آن جزئیات کاملا تلخ بود.
تصمیم گرفتم رهایش کنم که از بین برود. بگذارم گذشته دربگذرد. همانجا بماند. راهی برای مرورش باقی نماند. هرچه را که باید یادم میمانده را مغزم با حلاجی هایش نگه داشته، حالا دلیلی ندارد که با جزئیات روحم را سوهان بکشم.
نارنگیس ۱۹-۲۰ ساله... چقدر دختر عجیبی بودی. چقدر خام بودی، چقدر نوب بودی! میگذارم در همان سال ها بمانی... نمیخواهم هیکلت را بر آسفالت زمان بکشم و زجر کشت کنم. آرام رها شو و دچار یک مرگ آسان شو.
- ۹۹/۱۰/۱۴