زادگاه دیگر خانه نبود.
من به زادگاه سفر کردم. اما خانه ای درکار نبود. زادگاه دیگر انگار شهر من نبود، غریب و مهمان بودم.
سومین روز است که اینجا هستم. آثار الکل بر ماهیچه هایم دردناک است. خستگی مهمانی که دیشب گرفتم بر هیکلم سنگینی میکند. فردا به دل طبیعت میزنم. در شهر کلی گشته ام اما چرا انگار هیچوقت اینجا نبودهام. شاید هم میخواهم خودم را به آن راه بزنم که از سنگین شدن قلبم جلوگیری کنم. اما روزهای خوبی هستند. خیلی میخندم. خیلی خوش میگذرد.
دوستان دبیرستانم را بعد از چند سال دیدم. و یک چیزی بین من و آنها ایجاد تفاوت میکرد، "خودخواهی". من دائما نگران بودم که نکند ناراحتشان کنم، جوری برنامه بچینم که آنها خیلی راحت باشند، اهمیت میدادم خیلی اهمیت میدادم. آنها هم اهمیت میدادند، اما خودشان در اولیت بودند. چه شد که من خودم را از اولویت ها خارج کردم؟
من باید یادبگیرم خودخواهی کردن را.
- ۹۹/۱۱/۰۲