پریشب
آرام نمیگرفتم. اصلا انگار آرامش را پس میزدم. غم بود. از همه جا غم فوران میکرد. غم و دلهره. باید میخوابیدم. دراز کشیده بودم. بیتاب بودم و شبیه یک کرم به خود میپیچیدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و به خودم گفتم "فکر کن لعنتی. به من بگو چته تا بتونم یه راه حل بهت بدم که بهتر بشی." شروع کردم به سرچ کردن در مغزم. "خب چته؟ آها فهمیدم حس میکنی نصف شدی و از نیمه ی دیگرت بیش از ده ها هزار کیلومتر فاصله داری؟" و قسمت دیگری از مغزم شروع به پردازش کرد. بلند شدم و نشستم. دست هایم را روی چشم هایم فشار میدادم. حس میکردم اگر فشارشان ندهم اشک فوران میکند، هرچند بهرحال از لابهلای انگشتانم نشتی داشت. "درست میشه. من درستش میکنم. به من اعتماد کن. بخدا پشیمونت نمیکنم. من از پسش برمیام. من همه ی تلاشم رو برای تو میکنم. فقط باهام همکاری کن. خوب باش تا بتونم عملکرد بهتری داشته باشم. ما همه ی تلاشمون رو میکنیم. به سرنوشت ایمان داشته باش. اگر قرار باشه اتفاق بیفته اتفاق میفته."
دل پیرم... دل شیرم...
- ۹۹/۱۲/۰۱