دارم نصف میشم.
دلم تنگ هست. دلتنگ اینجا هستم. دلتنگ او هستم. دلتنگ همه چیز هستم. شاید مدرسان شریف دلتنگی هستم.
هر لحظهای که در اتاقم، در این خانه هستم انگار ستایشش میکنم. مامان... دلتنگ مامان هستم. یکهو او را به آغوش میکشم و او چشم هایش پر از اشک میشود. خواهرم... دیشب به او پیام دادم و گفتم "I wish I could spend more time with you" در یک خانه هستیم اما من به ندرت کسی را میبینم. درس میخوانم. در این اتاقی که بینهایت دوستش دارم و همین الآن هم دلتنگش هستم خودم را حبس کرده ام و درس میخوانم. پدر که انگار هر بار با او حرف میزنم دارد تقلا میکند... بابا... بابا... ای کاش ۷ سال پیش، آن موقع که از طرف مدرسه مسافرت رفتم، برای تو هم سوقاتی میخریدم... چرا برای تو هیچ چیزی نخریدم... چرا دلت را شکستم؟:( باباجی:(
از آن طرف دلم برای آنطرف داستان هم پر میکشد. من در این میان دارم نصف میشوم. نیمی از من را این طرف داستان میکشد و نیمه ی دیگرم را آن طرف داستان. آخ... دارم شکنجه میشوم.
- ۹۹/۱۲/۱۰