مثال بد
هدفم خودمم. من دچار به موقعیتی شدم که کنار اومدن باهاش برام سخت بود. من یه چیز خوبی رو داشتم که دیگه ندارم. مثال خوبی نیست ... ولی کسی که به طور مادر زاد نابینا به دنیا میاد هیچوقت به اندازه کسی که در اثر یک حادثه نابینا میشه آزار نمیبینه.
حالا من یه شانسی دارم که نه به داره نه به باره... مثلا تصور کنید اون آدمی که نابینا شده رفته توی نوبت پیوند قرنیه چشم. حالا اینکه کی نوبتش بشه، عملش خوب پیش بره... خلاصه کلی پارامتر هستن که طرف بتونه بیناییش رو به دست بیاره یا نه. منم انگار یه همچین موقعیتی دارم.
ولی بحث اینه که من واسه اینه که من حسرتشو دارم میخورم... من میدونم دیدن چطوری بود... وقتی یادم میاد به وقتی میتونستم ببینم اصلا انگار میخوام بمیرم... درسته که چشمام ضعیف بود... اما بود. درسته که خیلی دیدن معمولی بود درسته که ساده ترین تواناییم بود اما نبودنش مثل شکنجه شده. حالا اگه میخوام ببینم دوباره بیشترش اینه که از شر اون خاطرات رها شم از اون رنج و حسرت از دست دادن خلاص شم... وگرنه بدون بینایی هم زندگی ادامه داره. شاید اگه مادرزاد نابینا بودم انقدر ولع دیدن نداشتم.
- ۹۹/۱۲/۱۷