لمث
آخرین بار که از خانه بیرون رفتم ۲۲ فبریه بود. از آن موقع رنگ آفتاب را ندیدهام. خانه مان بالکن خوبی دارد. کل شهر را میتوان دید. امشب در فریزر نان میگذاشتم، خواستم خرده نان ها را در بالکن بگذارم برای پرنده ها. در بالکن را باز کردم. صدای شهر دوباره به گوشم خورد. نور ساختمان های بلند... ماشین های در حال حرکت... رنگ سرخ چراغ ترمز... شهر! بوی شهر... کثافت هوای آلوده اش را استشمام کردم.
_بستنی جلاتو، قدم زدن در منحنی های شهرک، نم باران، بوسیدن در تاریکی شب، سیب زمینی سرخ کرده در زمان پی ام اس، راه رفتن در ناشناخته ها، سینما، تئاتر های عجیب غریب، مانتوی تن درست، دستمو بگیر _ ... دستمو بگیر ...
این دلتنگی برایم عادی نمیشود. نمیتوانم از این خانه بیرون بروم. دلم میخواهد خودم را زندانی کنم. بیرون رفتن عذابم میدهد حرف زدن با آدم های دیگر عذابم میدهد. خودم را هم به زور تحمل میکنم.
اما همین درد چنان انگیزهای به من میدهد که نمیتوانی تصور کنی. من میدانم قرار است همه چیز عادی شود. من فقط دلم میخواهد زندگیام دوباره عادی شود. دوباره همان خوشی های کوچک را داشته باشم... دلم میخواهد دوباره از ته دل بخندم و زور نزنم برای خوب بودن.
- ۹۹/۱۲/۲۱
22 فوریه!؟ چرا با میلادی کار میکنی!؟