اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

لمث

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۰۲ ب.ظ

آخرین بار که از خانه بیرون رفتم ۲۲ فبریه بود. از آن موقع رنگ آفتاب را ندیده‌ام. خانه مان بالکن خوبی دارد. کل شهر را می‌توان دید. امشب در فریزر نان میگذاشتم، خواستم خرده نان ها را در بالکن بگذارم برای پرنده ها. در بالکن را باز کردم. صدای شهر دوباره به گوشم خورد. نور ساختمان های بلند... ماشین های در حال حرکت‌‌‌... رنگ سرخ چراغ ترمز... شهر! بوی شهر... کثافت هوای آلوده اش را استشمام کردم.

_بستنی جلاتو، قدم زدن در منحنی های شهرک، نم باران، بوسیدن در تاریکی شب، سیب زمینی سرخ کرده در زمان پی ام اس، راه رفتن در ناشناخته ها، سینما، تئاتر های عجیب غریب، مانتوی تن درست، دستمو بگیر _ ... دستمو بگیر ...

این دلتنگی برایم عادی نمی‌شود. نمیتوانم از این خانه بیرون بروم. دلم میخواهد خودم را زندانی کنم. بیرون رفتن عذابم می‌دهد حرف زدن با آدم های دیگر عذابم می‌دهد. خودم را هم به زور تحمل می‌کنم.

اما همین درد چنان انگیزه‌ای به من می‌دهد که نمی‌توانی تصور کنی. من می‌دانم قرار است همه چیز عادی شود. من فقط دلم میخواهد زندگی‌ام دوباره عادی شود. دوباره همان خوشی های کوچک را داشته باشم... دلم می‌خواهد دوباره از ته دل بخندم و زور نزنم برای خوب بودن.

  • نارنگیس

نظرات (۲)

22 فوریه!؟ چرا با میلادی کار می‌کنی!؟

پاسخ:
چون میلادیشو یادمه اون تاریخ یه کاری داشتم. یادم نیست شمسی اش رو.

جالبه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.