من توی مسیرم؛ دارم همون راهو میرم.
من دارم از کوه بالا میرم. آفتاب توی سرم داره اذیتم میکنه. ترس سقوط داره روحمو زخم میزنه. من راهی ندارم. آفتاب داره پوستمو سوراخ میکنه. ترس از ارتفاع داره منو دیوانه میکنه. هر لحظه حس میکنم میخوام تسلیم بشم. اما نمیشه. حتی جرعت برگشتن هم ندارم. من تنهایی چجوری وسط دامنه برگردم؟ اونم از این مسیر. به پایین که نگاه میکنم سرم سوت میکشه. این همه ارتفاع در این عدم امنیت من رو داره به جنون میرسونه.
من هنوز به قله نرسیدم. اما میدونم وقتی برسم بعدش سراشیبیه. میدونم که وقتی برسم پوستم قراره بدجور سوخته باشه و بی عینکی توی این آفتاب در این ارتفاع به یقین داره چشم هامو میسوزونه و آسیب میزنه. درسته سخته دارم میمیرم. ولی میدونم وقتی که رسیدم دنیا بعدش یه شکل دیگه ست. اونوقت یه آبجو باز میکنم و توی اون ارتفاع میخورم و گازش گلومو مورمور میکنه و این کلی لذت داره. اونوقتی که با باتوم میکوبونم به تابلویی که اسم قله و ارتفاعش روش نوشته شده و میگم ببین من همهی این راهو اومدم. من! و بعدش با عادت به کوهنوردی که باعث شده سختی برام آسون بشه یه مسیر راحت تر رو طی میکنم و از اون به بعد فقط لذت میبرم.
و بعدش انقدر میرم تا به قلهی بعدی برای فتح برسم.
- ۰۰/۰۱/۲۱