شبیه
من مثل چی دلم میخواهد حرف بزنم. اما نمیتوانم و دلیلش عدم اعتماد است. من دیگر حتی به "من" اعتماد ندارم که آرزوهایم را به او بگویم. من اینجا نیامدم که غر بزنم یا از چیزی ناله کنم. فقط آمدم بگویم که دلم برای نوشتن تنگ شده. ای کاش میتوانستم حرف هایم که روی قلبم جمع شده را حداقل در اینجا بنویسم. اما نمیخواهم. من حتی میترسم که خودم برای خودم دل بسوزانم. از حس ترحم بیزارم.
دنیا هیچوقت به اندازهی وقتی که او بود واقعی نبود. او من را از خودم ناآگاه میکرد. آدم وقتی همیشه در یک جا باشد و حتی نظم شبانه روزش هم به هم بریزد خیلی در خودش غرق میشود. من هم آگاهم و هم ناآگاه. فقط یادم میآید که وقتی او بود دنیا واقعی بود. من از خودم ناآگاه میشدم و تمام تمرکزم بر دنیای بیرون از من متمرکز میشد که میم در مرکزش قرار داشت.
من حتی دیگر درد نمیکشیدم. من دلم خواست درد بکشم که شاید یادم بیاید که زنده ام. برای همین دوباره خاطرات را مرور کردم. درد کشیدم ولی چیزی درست نشد. درد کشیدن هم انگار توهم شده بود.
- ۰۰/۰۲/۰۹