امید؟
نه فقط به حضور آدما، بلکه بیشتر از اون، به بوی آدما عادت میکنیم. اون اولا باید هر روز عطرش رو بو میکردم. البته سعی کردم فاصله زمانی هر بار رو بیشتر کنم. میترسیدم یه روزی با بو کردن عطر نبودنش یادم بیاد بجای بودنش.
آخرین بار که خرید رفته بودم دی ماه بود. شایدم قبل دی. رفته بودم شهروند به اصرار مامانم. چون حالم خیلی بد بود و مامانم میگفت اینطوری حال و هوام عوض میشه. من از خرید متنفرم. هر بار هم که میرفتم با میم بود. مخصوصا شهروند. اون بار هم نبودنش رو بیشتر حس کردم با رفتن به اونجا.
دیروز واقعا کسل بودم. با خودم فکر میکردم که یهو یادم اومد بیشتر از ۵ ماهه که دارم فرار میکنم از بودن توی هر جایی که گذشته رو یادم بیاره و این باعث میشه گذشته ترسناک تر بشه. مخصوصا الان که از اون محل هم رفتیم و دیگه حتی اون پارک کنار خونه که توش میدویدم هم وجود نداره.
بالاخره رفتم. از کنار اون پارک کنار خونه هم رد شدم. گذشته انقدر دور بود که انگار چیزی یادم نمیومد. شایدم مغزم مقاومت میکرد که چیزی یادش بیاد. دلم نگرفت. وقتی برگشتم خونه هم حس خاصی نداشتم. من اون لطافت احساسم رو کاملا از دست دادم. حس میکنم این اصلا خوب نیست. یعنی چی میگن؟ نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! انگار هیچی حس نمیکنم. محبت رو درک نمیکنم. انگار اصلا از محبت چندشم میشه. من خیلی اذیت میشدم. راهی نبود انگار. فقط میتونستم چیزی حس نکنم. مسئله زیادی بزرگ بود برام.
ولی من میدونم که همه چیز بهتر میشه وقتی این شرایط تغییر کنه. من درست میشم.
- ۰۰/۰۳/۰۴