سخته
توی ۶۰ ساعت گذشته وقت کردم ۵ ساعت بخوابم اون هم پراکنده.
یک احساس مزخرف که انگار چشمام داره از کاسه در میاد ولی بدون درد. انگار مغزم داره ذوب میشه. دارم لاشه ی خودمو میکشم روی زمین.
در عین حال که دارم تلاش میکنم، اصلا حس تلاش کردن ندارم. دیروز یه خبری رو شنیدم که دو هفته منتظرش بودم و داشتم دیوونه میشدم از انتظار. و وقتی خبر بهم رسید.. من حسی نداشتم. ای کاش واقعا خوشهالی رو حس میکردم. میدونستم خوشهالم اما هیچ چیزی درونم نمیجوشید. شاید این هم یک نوعی از افسردگیه.
حالم بده. حالم بهم میخوره از این شرایط، از ناامیدی، از بلاتکلیفی، از این همه دویدن، از تنهایی، از رفتن! امروز چند بار فقط دستمو گذاشتم روی صورتم و زار زار گریه کردم. درس میخوندم و گریه میکردم، دنبال اطلاعات میگشتم و گریه میکردم.
من میخوام، اما ته وجودم انقدر میترسم که انگار دارم توی آتیش میسوزم.
- ۰۰/۰۳/۱۲