go go go go
از روتین زندگیش برام میگه. یکم که توی حرفاش دقیق میشم حس میکنم داره زندگی خودم رو تعریف میکنه. زندگی ۶ سال پیشم رو. با خودم فکر میکنم که چقدر فرق کرده همه چیز.
۴ سال پیش از گذشته مینوشتم و از گذران عمر، از دو سال قبلش و از اذیتی که توی سال کنکور شدم. و الان که بهش فکر میکنم انقدر دوره که انگار هیچوقت اتفاق نیفتاده. گذران عمر واقعا اینطوریه! میگذره میره بعد وقتی که میخوای خودت رو به یاد بیاری انگار داری به کسی فکر میکنی که مرده. هیچ چیزی قرار نیست اونقدرا احساسی باشه.
الان چیزی برام حالت عرفانی و رمانتیک و فانتزی نداره. خب توی شرایط خوبی هم نیستم. ولی انگار دیگه اون نارنگیسی که ۴ سال یا حتی ۲ سال پیش وقتی داشت به گذشته فکر میکرد یه حال احساساتی و سوزناکی میشد نیستم.
همه چیز برام عجیبه. گفتم که وسط جنگم. قبلا وقتی جنگ بود زندگیم، میشدم فرمانده خودم و با لحن مانیکا میگفتم "go go go go"! اما الان فرمانده هم منگه. دیگه فرصت انگیزه دادن به خودمو ندارم. چون هر طرف رو که نگاه میکنم هیچ چیز مثبتی وجود نداره.
- ۰۰/۰۳/۲۱