اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

همراز من

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۸ ق.ظ

سال یک دانشگاه بود. همون زمان که با ساناز دوست جون جونی بودم. محرم اسرار هم بودیم حتی میتونم بگم وابسته هم شده بودیم. باهم زندگی میکردیم. بالاخره کم نیست که شبانه روز کنار یکی بوده باشی و موقع تنهاییت اون تنها کسی بوده که پیشت بوده باشه.

آخرین امتحان پایانترم، ریاضی دو داشتیم. شب امتحان آخرین قسمت شهرزاد اومده بود. من جسته گریخته دیده بودم قسمت هاشو. ساناز هم همینطور. شب امتحان بود هنوزم تموم نکرده بودم کتابو. ولی انگاری باید میدیدیم اون آخرین قسمتو.

من و ساناز زیاد شبیه هم بودیم. از هر لحاظ. یه وجه اشتراک مهممون این بود که هر دو عاشق بودیم و از معشوق دور افتاده بودیم. دیدیم آخرین قسمت سریالو و زار زار واسه عاقبت قباد و شهرزاد گریه کردیم.

اون همدلی اون همه راحتی رو با یه نفر الان بینهایت نیاز دارم. کاش یکی بود که شکل خودم درد میکشید. همدیگه رو بغل میکردیم و تا میتونستیم گریه میکردیم.

  • نارنگیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.

آخرین مطالب