همراز من
سال یک دانشگاه بود. همون زمان که با ساناز دوست جون جونی بودم. محرم اسرار هم بودیم حتی میتونم بگم وابسته هم شده بودیم. باهم زندگی میکردیم. بالاخره کم نیست که شبانه روز کنار یکی بوده باشی و موقع تنهاییت اون تنها کسی بوده که پیشت بوده باشه.
آخرین امتحان پایانترم، ریاضی دو داشتیم. شب امتحان آخرین قسمت شهرزاد اومده بود. من جسته گریخته دیده بودم قسمت هاشو. ساناز هم همینطور. شب امتحان بود هنوزم تموم نکرده بودم کتابو. ولی انگاری باید میدیدیم اون آخرین قسمتو.
من و ساناز زیاد شبیه هم بودیم. از هر لحاظ. یه وجه اشتراک مهممون این بود که هر دو عاشق بودیم و از معشوق دور افتاده بودیم. دیدیم آخرین قسمت سریالو و زار زار واسه عاقبت قباد و شهرزاد گریه کردیم.
اون همدلی اون همه راحتی رو با یه نفر الان بینهایت نیاز دارم. کاش یکی بود که شکل خودم درد میکشید. همدیگه رو بغل میکردیم و تا میتونستیم گریه میکردیم.
- ۰۰/۰۴/۰۵