قاشق چوبیم
من توی خونه ی مامان هیچوقت اضافه نبودم. گاهی غر میزدم که کاش زودتر از اونجا برم. چه حرف بدی میزدم.
کمتر از ۹ سالم بود. بینهایت به مامان وابسته بودم. یه جریانی پیش اومد که مامان بابا باهم رفتن یه شهر دیگه. فکر کنم واسه مراسم ختم. قرار شد من و آجی بریم خونه مادرجون ۲-۳ روز.
یه قاشق کوچیک چوبی داشتم که مامان بهم داده بود. قاشق توی شیشهی نعنا خشک که عطر نعنا رفته بود به وجودش و بوش هیچوقت نمیرفت. عاشقش بودم. وقتی رفتیم خونه مادرجون با خودم بردمش.
روز اول به نیمه نرسیده بود که دلم داشت میمرد واسه مامان. دلم میخواست بشینم یه جا بلند بلند گریه کنم. هیچی حالم رو خوب نمیکرد حتی بازی کردن با پسرخاله کوچیکه که همسنم بود، حتی مهربونی آجی. توی همون حال و احوال و غم هجران قاشق چوبی هم گم شد. بهونه ای شد واسه گریه ی من. فکر کردن یکم گریه کنم بعدش تموم میشه. ولی اشتباه فکر میکردن.
آخرش آجی پیداش کرد.
الانم انگار قاشق کوچیک چوبیمو گم کردم. بوی نعناش هنوز روی دستام مونده. مامانم کی میادش؟
کاش یه روزی برسه که هرچارتامون پیش هم باشیم همیشه. مامانی خسته نباشه و همش نره سرکار. بابا به سلامتیش اهمیت بده و خوشهال باشه. من و آجی دوباره صدای خنده مون خونه رو پر کنه.
- ۰۰/۰۶/۲۳