بهونه ای واسه زنده بودن
دنبال بهونه ای هستم برای اینکه احساس کنم زندهام. من هیچی ندارم که متعلق به خودم باشه. من هیچ هابی ندارم که مختص خودم باشه. همیشه دنبال اطرافیانم رفتم و کاری رو کردم که اونها دوست داشتن.
هیچ چیزی نیست که بدونم اگه اون کار به خصوص رو انجام بدم از زندگی راضیام.
من فقط میدونم از مکالمه های جمعی خوشم میاد که کسی باشم که حرف میزنه و در مکالمه های دونفره میخوام اونی باشم که حرف نمیزنه. میدونم از رقص خوشم میاد اما هیچوقت نشد که توش حرفه ای بشم. میدونم که از گوش دادن به موسیقی کلاسیک بینهایت لذت میبرم و از مکان و زمان پرت میشم بیرون.
من هنوز نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. تا دیروز هدفم این بود بیام آمریکا و این شده بود انگیزهی من برای زندگی کردن. الان کا آمریکا هستم واسه چی میخوام زندگی کنم؟ الان به چه امیدی ادامه بدم؟ در گذشته به زور اهدافم میجنگیدم و در زندگی سروایو میکردم، الان که قراره زندگی کنم بلد نیستم. منی که کل دوران دانشجویی رو توی کتابخونه سپری کردم و اون هم نه با خوندن کتابهای مورد علاقه ام، حالا از کجا بدونم زندگی کردن یعنی چی؟
این موضوعات خیلی من رو به هم ریخته.
حالا من یکی دو سال فرصت دارم که برای زندگیم تصمیم بگیرم. یا بعد از این پروگرم کار کنم یا زندگیم رو با یادگیری سپری کنم و وارد دنیای آکادمیک بشم. که دومی برام خیلی هیجان انگیز به نظر میرسه، اما نمیدونم توانایی اش رو دارم یا نه.
برای همین دیروز رفتم توی وبسایت هاروارد. استاد های اقتصادش رو پیدا کردم. کتاب پیدا کردم، مقاله پیدا کردم، و شروع کردم به خوندن. که بفهمم من کی ام، از چی خوشم میاد، و قراره زندگی ام چجوری سپری بشه.
Primaver-Ludovico Einaudi
- ۰۰/۰۷/۱۱
فانتزی ترمهای اولِ کارشناسیم این بود که برم آمریکا و توی یکی از احزابش پوزیشن اقتصادی بگیرم؛ تحلیلگر یا هرچی. حتی خوشحال بودم که احتمالا محل زندگیم هم دیسی یا شهرای نزدیکش خواهد بود. الان که فکر میکنم میبینم چقدر از اون فانتزیا دور شدم و چقدر چیزای کمی مونده که بهشون چنگ بزنم برای ادامه دادن.
برام جالبه که هبجان چطور اینقدر راحت و سریع از زندگی آدم محو میشه. فعلا پاسخم بهش اینه که شاید برای این طراحی نشدیم؛ و نبایدم اینقدر مُصِر دنبالش باشیم.