اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

بهونه ای واسه زنده بودن

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ب.ظ

دنبال بهونه ای هستم برای اینکه احساس کنم زنده‌ام. من هیچی ندارم که متعلق به خودم باشه. من هیچ هابی ندارم که مختص خودم باشه. همیشه دنبال اطرافیانم رفتم و کاری رو کردم که اونها دوست داشتن.

هیچ چیزی نیست که بدونم اگه اون کار به خصوص رو انجام بدم‌ از زندگی راضی‌ام.

من فقط میدونم از مکالمه های جمعی خوشم‌ میاد که کسی باشم که حرف میزنه و در مکالمه های دونفره میخوام اونی باشم که حرف نمیزنه. میدونم از رقص خوشم میاد اما هیچوقت نشد که توش حرفه ای بشم. میدونم که از گوش دادن به موسیقی کلاسیک بینهایت لذت میبرم و از مکان و زمان پرت میشم بیرون.

من هنوز نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. تا دیروز هدفم این بود بیام آمریکا و این شده بود انگیزه‌ی من برای زندگی کردن. الان کا آمریکا هستم واسه چی میخوام زندگی کنم؟ الان به چه امیدی ادامه بدم؟ در گذشته به زور اهدافم میجنگیدم و در زندگی سروایو میکردم، الان که قراره زندگی کنم بلد نیستم. منی که کل دوران دانشجویی رو توی کتابخونه سپری کردم و اون هم نه با خوندن کتابهای مورد علاقه ام، حالا از کجا بدونم زندگی کردن یعنی چی؟

این موضوعات خیلی من رو به هم ریخته.

حالا من یکی دو سال فرصت دارم که برای زندگیم تصمیم بگیرم. یا بعد از این پروگرم کار کنم یا زندگیم‌ رو با یادگیری سپری کنم و وارد دنیای آکادمیک بشم. که دومی برام خیلی هیجان‌ انگیز به نظر میرسه، اما نمیدونم توانایی اش رو دارم یا نه.

برای همین دیروز رفتم توی وبسایت هاروارد. استاد های اقتصادش رو پیدا کردم. کتاب پیدا کردم، مقاله پیدا کردم، و شروع کردم به خوندن. که بفهمم من کی ام، از چی خوشم میاد، و قراره زندگی ام چجوری سپری بشه.

Primaver-Ludovico Einaudi

  • نارنگیس

نظرات (۳)

فانتزی ترم‌های اولِ کارشناسیم این بود که برم آمریکا و توی یکی از احزابش پوزیشن اقتصادی بگیرم؛ تحلیلگر یا هرچی. حتی خوشحال بودم که احتمالا محل زندگیم هم دی‌سی یا شهرای نزدیکش خواهد بود. الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر از اون فانتزیا دور شدم و چقدر چیزای کمی مونده که بهشون چنگ بزنم برای ادامه دادن.

برام جالبه که هبجان چطور اینقدر راحت و سریع از زندگی آدم محو می‌شه. فعلا پاسخم بهش اینه که شاید برای این طراحی نشدیم؛ و نبایدم اینقدر مُصِر دنبالش باشیم.

پاسخ:
عه مگه تو هم اقتصاد میخونی؟
این کامنتت رو چند روز پیش خوندم و به یه چیزایی فکر کردم. مثلا اینکه برای من چیزایی که میخواستم همیشه خیلی پررنگ بودن و خب میتونم بگم به اهدافی که از ۴-۵ سال پیش داشتم توی زندگیم تا حد خوبی رسیدم. توی همین مسیر چیزی که بیشتر از همه باعث میشد از اهدافم دور بشم تمرکز بیش از روشون بود! گاهی انقدر روی هدف تمرکز داشتم و انقدر شدید میخواستمشون که فرصت هایی که از گوشه و کنار میومدن سراغم رو نمیدیدمشون.

اوهوم. کارشناسی فعلا. منتظرم ببینم بخت یاری می‌کنه که ادمیشنی بگیرم برای ارشد یا نه.

جالب بود اینی که گفتی. ملت بیشتر از این رنج می‌برن که به همون هدف هم نمی‌تونن برسن، چون درگیر شاخ و برگای دیگه می‌شن یا اونقد برنامه‌های جایگزین دارن که نمی‌تونن وقف یه هدف شن.

مگه میزان موفقیتت توی رسید به این هدفایی که از 4-5سال پیش داشتی، روی فرصت های امروزت تاثیر نداشته؟

 

پاسخ:
میتونی بگیری. من که گرفتم.
درسته برعکسشم خیلی اتفاق میفته.
متوجه سوالت نمیشم دقیقا.

آدم یه سری هدف رو سفت می‌چسبه و یه حینش یه سری فرصت رو که از گوشه و کنارمیان، از دست می‌ده. عوضش توی بلندمدت، فرصت‌های بهتری نصیبش می‌شه. خواستم ببینم برات اینطوری نبوده احیانا؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.