باید زودتر اتفاق بیفته
این دنیا و اتفاقات توش خیلی عجیبه.
۴ ماه پیش وقتی در ایران بودم و در بند استرس و سختی و به طور خلاصه در شکنجه، آرزوم بود به این روز ها برسم بلکه به آزادی برسم و بتونم زندگیم رو صرف کارهایی کنم که واقعا دوست دارم. و الان زندگیم اصلا زیبا نیست. انگیزه و شور اقتصاد برگشته اما ته تهش وقتی عمیق میشم در درونم یه جای کار میلنگه. واسه همین احساسات درونم خیلی پستی بلندی داره و دائما مود زندگیم عوض میشه.
میگن نباید ناشکری کرد! از وضعی که در ایران داشتم اوضاع به شدت متفاوته و خیلی بهتر. اما مشکل اینه که زندگیم با وجود داشتن چیزهایی که میخواستم هنوز زیبایی نداره. و پیدا کردن زیبایی البته برای من کار مشکلیه چون کمتر چیزی برام هیجان انگیزه.
[برای مثال اون اوایل که با دوست ها و خانواده ام حرف میزدم ازم میپرسیدن که از آمریکا و چیز های باحالش بگم، و من حرفی برای گفتن نداشتم. میگفتم فرقی با ایران نداره فقط در این شهر هوا شرجیه و در اطرافت مردم دارن انگلیسی حرف میزنن.]
اخیرا تنها چیزی که من رو پرانگیزه میکنه و بهم امید زندگی میده اینه که نمره A+ بیارم و کاری کنم دیگران بگن چه آدم خفنی هستم. و جز اینها دنیا بینهایت خاکستریه.
من دارم تلاش میکنم که ففط یک ذره در درونم و با خودم به صلح و دوستی برسم اما حالم خوش نیست. من در تلاشم که به درک درستی از زندگی مشترک برسم اما ذاتا انسان منزوی هستم و برخلاف تصور گذشته ام بینهایت رقابتی ام، پس زندگی مشترک برای من و با من افتضاحه.
و اینکه اخیرا اینکه چجوری انسان داره به کره زمین آسیب میزنه خیلی اعصابم رو به هم میریزه و روی اتفاقات اطرافم در این زمینه انگار وسواسی هم شدم.
من فقط نیاز به یه شک دارم و میدونم این شک اتفاق میافته تا اندک ماه دیگه، وقتی که تا خرخره توی مرداب افسردگی فرو رفتم.
- ۰۰/۰۸/۰۳
پس درست میگن که آسمون همهجا یه رنگه!؟
راستش الآن که این متن رو خوندم احساس کردم که انگار منی که مدتیه از اینجا رفته اون رو نوشته! خیلی درکش کردم.
همیشه از این نگران بودم که توی همچون شرایط متفاوتی هم همچین حسی رو داشته باشم که الآن دارم. از اول رفتن به اونجا اینطوری بود؟