آزار
من به شدت تلاش میکنم که به خودم نزدیک تر بشم. احساس میکنم درکی از خودم و وجود خودم ندارم. انگار وجود خارجی ندارم. هیچ تعریف مشخصی از شخصیتم ندارم. واسه همین گاهی حس میکنم دارم تظاهر میکنم به چیزی که هستم و این باعث میشه حس کنم آدم بد و دروغگویی هستم و از خودم بدم بیاد.
راستش من خیلی وقته دارم تلاش میکنم یه دلیل قانع کننده واسه ادامه زندگی پیدا کنم. دیگه به هیچ چیزی اعتقاد و باور ندارم. به هیچ چیزی نمیتونم باور داشته باشم و انگار این توانایی باور داشتن از من گرفته شده. از زندگی و آدما ناامید شدم. متوجه شدم مقصد خاصی درکار نیست اما توانایی لذت بردن از زندگی رو هم ندارم. میخوام خودم رو بکشم اما امکانش نیست. نه اینکه بترسم. اما احساس میکنم یه چیزی درمورد خودکشی درست نیست. حس میکنم قتل کار وحشتناکیه. کشتن خودم هم قتله دیگه. از آسیب زدن به هرچیزی میترسم.
خیلی ناامیدم از آدما. از اتفاقایی که اطرافم میفته. از اینکه میبینم آدما در عین ندونستن به همدیگه آسیب میزنن. من بیشتر از همه اینا از سیاست وحشت دارم. از آدمایی که دارن اوضاع رو کنترل میکنن و اینکه همیشه یه سری آدما هستن که قربانی میشن. من نه فقط دلم به حال خودم، بلکه دلم واسه کل بشر میسوزه. وحشت میکنم وقتی میبینم چقدر نادونسته داریم همه چیز رو نابود میکنیم. از آدمایی که اون بالان و اون مسئولیت بزرگ کنترل کردن دستشونه وحشت دارم. از اینکه آدما در عین اینکه حیوونن، باهوشن وحشت دارم. اینکه کنترل کردن حیوونای باهوش چقدر پیچیده ست رنج میبرم. اینکه میبینم آدما و اون بالایی ها در عین مهر و مروت چقدر ظالمن رنج میبرم.
همه چیز توی ذهنم خیلی پیچیده شده. در عین حال که کاملا واقعیه، انتزاعیه. از همه چیز درک دارم اما ندارم. همه چیز معلومه اما مجهول. دلم میسوزه واسه آدما ولی ازشون بدم میاد. انگار هیچ راه نجاتی نمیبینم. از همه چیز ناامید شدم.
بعضی وقت ها با خودم میگم شاید اگه میتونستم به چیزی اعتقاد داشته باشم و میتونستم خودم رو گول بزنم همه چیز خیلی راحت تر میشد. شب ها بعد از تموم شدن رو مینشستم با خدا حرف میزدم و امیدوار میبودم که بعدش میرم اون دنیا بهشت و ازین حرفا. ولی نمیتونم اینارو باور کنم.
- ۰۰/۰۸/۱۷
چی شده که نمیتونین باور کنین ؟
شواهد زیادی هست که نشون میده فقط این دنیا نیست