اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

عکسای قدیمی

يكشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ق.ظ

وقتی که اومدم آمریکا، ریسرچ سنتر بهم یه لپتاپ جدید داد و یکی از منافعش برام این بود که من از تموم چیزهایی که به ایران ربط داشت جدا میشدم. به طور واضح تر، عکس ها و آهنگ هایی که طی چند سال دانشگاه توی لپتاپم تلنبار شده بودن.

امروز خونه رو تمیز میکردم و لپتاپ قدیمیم به چشمم خورد. توی دوسال اخیر که توی ایران بودم تغییرات بدنم رو در اثر ورزش ثبت میکردم و خواستم بدونم چقدر چاق شدم توی این چهار ماه که اینجام. آدم توی عکس هارو میشناختم، خودم بودم، ولی بینهایت با امروز فرق داشتم. فاز ذهنم کلا یه چیز دیگه بود.

دلم واسه مامانم خیلی گرفت. یادم اومد میم که رفته بود چند ماهی از ایران، وقتی باهاش حرف میزدم کاملا واضح تغییراتش رو درک میکردم و این قضیه خیلی آزارم میداد. انگار ازش جدا افتاده بودم. لابد مامانمم وقتی تغییراتم رو میبینه حس میکنه فاصله بینمون داره زیاد و زیاد تر میشه، و جای غمگین ماجرا اینه که این قضیه حقیقت داره. انگار واقعا داریم دور تر میشیم. دلم برای مامان میمیره. دلم برای بابا هم خیلی میسوزه.

و نکته‌ی دیگه درمورد عکس ها این بود که متوجه شدم چقدر امکاناتم تغییر کرده. قبل از اینکه بیام آمریکا حدود یک ماه توی کشوری بودم که ویزا گرفتم. واسه همین تغییرات ایران و آمریکا به چشمم نمیومد. حس میکردم فرق چندانی بین کیفیت زندگیم توی ایران و آمریکا وجود نداره. اما الان که به عکس های توی ایرانم نگاه میکردم کاملا میشد فهمید که درجه‌ی زندگیم با اون زمان فرق داره. از قضا این قضیه هم باعث شد دلم خیلی بگیره. کیفیت بهتر زندگی رو میخوام چیکار وقتی خانواده‌ام هنوز ایرانن.

موصوع آخر هم اینکه، بله... چاق شدم. اعصابمم بهم ریخت!

  • نارنگیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.