اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

احساسات خیلی واقعی

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۸ ق.ظ

ترم ۵-۶ بودم که یکی از استادهام درمورد سفرش به روسیه حرف میزد. میگفت که در یک گندم‌زار ایستاده بود و به سیر گذار از شوروی سابق به روسیه کنونی فکر میکرد و کلی مسائل اقتصادی رو این وسط پیش کشید!

چند وقت پیش، از شانس خوب من هم در یک مزرعه بودم که البته گندم‌زار نبود. اونجا ایستاده بودم و از سرما مغزم یخ زده بود، گرشنه بودم و جیش داشتم، و دلم میخواست زودتر سوار ماشین بشم برم اون همه باد نخوره توی سر و کله ام. در اون شرایط تنها چیزی که به ذهنم نمیتونست برسه مسائل اقتصادی مربوط به اون مزرعه بود!

  • نارنگیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.