احساسات خیلی واقعی
يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۸ ق.ظ
ترم ۵-۶ بودم که یکی از استادهام درمورد سفرش به روسیه حرف میزد. میگفت که در یک گندمزار ایستاده بود و به سیر گذار از شوروی سابق به روسیه کنونی فکر میکرد و کلی مسائل اقتصادی رو این وسط پیش کشید!
چند وقت پیش، از شانس خوب من هم در یک مزرعه بودم که البته گندمزار نبود. اونجا ایستاده بودم و از سرما مغزم یخ زده بود، گرشنه بودم و جیش داشتم، و دلم میخواست زودتر سوار ماشین بشم برم اون همه باد نخوره توی سر و کله ام. در اون شرایط تنها چیزی که به ذهنم نمیتونست برسه مسائل اقتصادی مربوط به اون مزرعه بود!
- ۰۰/۰۹/۱۴