هیچی رو به یادت نیار
انگار خیلی وقته ننوشتم. خیلی وقتا میومدم اینجا، صفحهی ارسال مطلب جدید رو باز میکردم، اما انگار نوشتنم لال شده بود، سخنی جاری نمیشد.
از خوندن افکار صادقانهی آدم های بلاگ لذت میبرم. اما خودم حرفی ندارم. احساس ناخوشی میکنم. ناخوشم! بد نیستم اما خوب هم نیستم. من خیلی ساده و بدون هیچی هستم. شاید بگید بدون هیچی ینی چی. بدون هیچی ینی بی معنی یعنی پوچ یعنی بدون هیچی. به قول معلم ادبیات راهنماییم من پارادوکس پر از خالیام و تعریف مطلقشم.
خودم رو رها کردم که باد منو به هر سمتی که میخواد ببره. هنوز راه زندگیم رو به ناکجا آباده. هنوز تنها دلیل خودکشی نکردنم آزار ندادن مامان و بابامه. با ۲۳ سال سن هنوز شعور درک زندگی رو ندارم و خام و ساده و پوچم. باعث میشه از خودم دلخور باشم. هنوز نمیدونم تهش که چی!
من نیاز دارم پیدا کنمش چیزی رو که باعث میشه لذت ببرم از زندگی. نه وقت گذروندن با دوستامه، نه گرفتن نمره الفه، نه مست کردن و وید کشیدنه، نه پول دراوردنه، و نه چیز های شبیه اینهاست.
من باید علاوه بر اینها بالاخره رشته ای رو پیدا کنم که میخوام زندگیمو روش بذارم. به استادم که نگاه میکنم درکش نمیکنم. این آدم تموم بهترین زمان های زندگیشو درحال کارکردن و ریسرچ کردنه و خستگی ناپذیره، انگار داره از خوشهالی میمیره. من باید چیکار کنم که شبیهش بشم؟ من چرا انقدر داغون و بی حوصلهام؟ من چرا پیدا نمیکنم این انگیزه رو توی زندگیم؟ من حتی انقدر بی انگیزهام که حوصله ندارم دنبال انگیزهای بگردم. چرا آخه؟
- ۰۰/۰۹/۲۷