اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

بد کردم

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۵۷ ق.ظ

ترم ۱ دانشگاه وقتی که واسه اولین بار زندگی توی خوابگاه رو تجربه کردم یه هم اتاقی به نام شین نصیبم شد که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم، از این جهت که بر این باورم که در حقش بی‌انصافی کردم.

توی اتاق ۵ نفر بودیم که همه همشهری بودیم. ۴ نفرمون خیلی به هم شبیه بودیم و چه روزهای خوشی رو سپری کردیم. اما یک نفرمون به شدت متفاوت بود. ما ۴ تا دختر شلوغ و بگی نگی شیطون که اولین ترم دانشگاه داشتیم زندگی مستقل رو تجربه می‌کردیم، کلی قرطی بودیم و کلی هم خوشگل بودیم و کلی هم درسمون خوب بود! و اون دختر بیچاره بین ما چهار تا خیلی تنها افتاده بود.

بسیار مذهبی بود و چادر سر می‌کرد و عضو بسیج بود، بسیار بی‌اعتماد به نفس بود و صدای بسیار آرومی داشت، صورت زیبایی نداشت و پوست بسیار بدی داشت، و هیچ کاری بلد نبود حتی یک تمیزکاری ساده. انگار که در یک محیط ایزوله بزرگ شده بود و هیچ تطابقی با محیط اطرافش نداشت. رفتاراش عجیب بود مثلا پشت در اتاق گوش وایمیساد، یا بهو ظاهر میشد، نصفه شب بیدار میشد نماز شب میخوند زابه رهمون میکرد مامانش میومد مثلا یه هفته توی مهمانسرای خوابگاه میموند و میومد همش توی اتاقمون. اصلا خلاصه خیلی اعجوبه بود. هرچند در طول دوترمی که باهاش هم اتاقی بودیم یکم پیشرفت داشت، ولی یه تنه جو بدی به اتاق میداد. اصرار کردیم که اتاقشو عوض کنه ولی نرفت. شاید هم کسی نبود که قبولش کنه.

ما هیچکدوم دوستش نداشتیم. هر از گاهی یه نفر باش دعواش میشد ولی من خیلی سعی داشتم باهاش کج نیفتم به سه تا دلیل. یکی اینکه دلم براش میسوخت، دومی اینکه بسیجی بود و ازشم میترسیدم(!)، سومی اینکه توی اتاق یه طوری شده بود که همه چیزو مدیریت میکردم و دوست نداشتم اذیت شه و میخواستم برابر باشیم. ولی اون اواخر از دستم در رفت.

خانواده این دختر گاهی با من ارتباط میگرفتن و زنگ میزدن که هوای دختر مارو داشته باش. این موضوع برام خیلی ناخوشایند بود. میگفتن شین نمیدونه ما بهت زنگ میزنیم و بهش نگو، ولی فکر میکردم الکی میگن. این قضیه خیلی اذیتم میکرد ولی تحکل میکردم تا اینکه شین اوضاعش با بچه ها به هم ریخت و باباش از من شماره بابامو خواست. میگفت میخوام با بابات مشورت کنم ببینم چه راهنمایی برای من داره. من اصلا از اوضاع خوابگاه هیچی به بابام نمیگفتم. اصلا نمیخواستم خانواده ام رو درگیر این قضایا کنم. اعصابم خورد شد توپیدم به باباش. به خودشم گفتم به چه حقی اصلا بابای تو دم به دقیقه به من زنگ میزنه و انگار واقعا خبر نداشت. بعد اون دیگه رابطه ما افتضاح بود و شاید به این دلیل که من قدرت بیشتری توی اتاق داشتم اون خیلی بیشتر اذیت شد.

آخرم با دعوا جدا شدیم. همون ترم ۲ یه دختر دیگه اومد توی اتاقمون و اون هم مذهبی بود اما خیلی معقول. اما به هرحال تا حدی همراه همون شین شده بود.موقع امتحانا ماه رمضون بود و ساعت ۴-۵ صبح سر و صدا میکردن خوابمونو قبل امتحان خراب میکردن. دعوا رو بردن سمت اینکه شما دین ندارین اصلا آدمم نیستین حق با ماست که روزه‌ایم و بیشتر هم لج کردن.

شین همیشه توی ذهنم آدم ضعیفی بود. آدمی بود که توی همون ۱۸-۱۹ سالگی کمتر از من تجربه داشت و خیلی محدود شده بود. بعضی وقتا حس میکنم نسبت بهش تعصب به خرج دادم و این اذیتم میکنه. اگه این قضایا الان برام اتفاق افتاده بود خیلی آروم تر برخورد می‌کردم و کمتر حس حق به جانب بودن میکردم. نمیتونم بگم بیشتر کمکش میکردم، چون همون ترم اول بیشترین تلاشمو کردم. 

  • نارنگیس

نظرات (۲)

بخام راجبش بگم خیلی بیشتر از توضیحات تو میشه نوشته م

 

ولی بابت گذشته که اتفاق افتاده و دیگه کاری از دستت ساخته نیست غصه خوردن بی فایده ست

 

اما همین که به اشتباهت پی بردی خودش پیشرفت بزرگیه و. امیدوارم ازش درس بگیری

پاسخ:
حقیقتا من به عنوان یک انسان اشتباه بزرگی مرتکب نشدم. اشتباه اصلی رو مادر پدرش کردن که اینطوری محدودش کردن. و اشتباه اصلی رو جامعه ای کرده که ازش انسان های نااگاه بیرون میاد. من در اون زمان رفتاری رو کردم که به نظرم درست بوده و خودم رو بابتش سرزنش نمیکنم. صرفا از تعصبم ناراضی ام.

قطعا واسه اون بیشتر از شما چهار تا بهش سخت گذشته :"

پاسخ:
آره قطعا.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.