اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

اون آخرا (درباره انجام کارهای سفارت آمریکا)

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۳۳ ق.ظ

دوماه آخری که ایران بودم بد روزایی بودن. مثل جهنم بود زندگی. خیلی دیر همه‌ی اتفاقا برام افتاده بود. بخاطر کووید دیر اپلای کرده بودم چون امتحان تافل و جی‌آرای چند بار کنسل شده بود، فقط دوتا دانشگاه توی آمریکا موندن از بین اون همه که میتونستم دیرتر اپلای کنم که اصلا امیدی هم بهشون نداشتم. از هردو پذیرش گرفتم و یکیشو انتخاب کرده بودم. و حالا آی۲۰ نمیومد. منم واسه گرفتن وقت سفارت آمریکا بهش نیاز داشتم! هیچ جایی نمونده بود بجز پاکستان که اون زمان داشت همه رو ریجکت میکرد. وقت دبی داشتم ولی توی نوامبر بود. نمیشد اکسپدایت کرد.

دیگه توی این فکر بودم دیفر کنم. یعنی درخواست بدم که یک ترم همه چیو بندازن عقب. ولی از کجا معلوم بعد یه ترم هنوز پوزیشن ریسرچ اسیستنی که گرفته بودم سرجاش میبود؟ اگه میرفتم کلیرنس ممکن بود ماه ها طول بکشه که ویزام بیاد مجبور میشدم دیفر کنم. دلم میخواست یا ویزا درجا شم یا ریجکت شم راحت شم! فهمیدم سفارت آمریکا توی یکی از کشورهای آسیای شرقی از هر کشوری اپلیکنت قبول میکنه. خرجش میشد خداتومن. اصلا گرفتن ویزای همون کشور هم دردسری بود.

مامان بابا خیلی از کارام خبر نداشتن. خیلی هم سر درنمیوردن. من خیلی تنها بودم و خیلی مسولیت پولی که برام خرج میکردن بیشتر میشد. تا اونجا همه‌ی کار هارو خودم کرده بودم، از اونجا به بعدش هم با خودم بود. ولی دیگه خیلی سخت شده بود. توان روحیشو نداشتم. میم بهم خیلی مشورت میداد، ولی واسه تصمیم گیری فقط به خودم میتونستم اعتماد کنم. ترسناک بود که چه اتفاقایی رو میشد شانسی رقم زد.

بالاخره آی۲۰ ام صادر شد. میتونستم وقت سفارت بگیرم. گیج بودم. خیلی دیر بود. دوماه و خورده‌ای تا شروع کلاس ها مونده بود. از پاکستان میترسیدم. از حشره ای که میگفتن اگه نیشت بزنه انگل میره توی بدنت و جای نیشش به یه زخم بزرگ تبدیل میشه و اسمش یادم نیست! از اینکه اون همه آدم داشتن برای اون کشور هول میزدن میترسیدم. انگار‌چیزی که همه میخوانش چیز درستی نباشه! اصلا شاید همین ترس بود که باعث شد بخوام برم جایی که کسی براش اهمیتی قایل نیست. دلم میخواست راهمو جدا کنم.

دل رو زدم به دریا. با وجود تموم خرج هاش همون کشور آسیای شرقی رو انتخاب کردم واسه رفتن به سفارت آمریکا. ویزاشو گرفتم. بدون کمک هیچ شرکتی، همه کاراشو کردم. تک تک کارهای سفرو خودم کردم چون پول نداشتم. چرا واقعا به کمک نیاز داشتم! ولی پول نداشتم. تجربه ای نداشتم ولی به سرچ اکتفا کردم. اشتباهاتی هم کردم که به زحمتم انداخت ولی شاید هزاردلار صرفه جویی کردم.

جای ترسناک این بود که یهو یه روز تصمیم گرفتم ۱۰ روز دیگه از ایران برم و بعدش مستقیم برم آمریکا اگه ویزا شدم. باید ۱۰ روز بعد میرفتم چون کشور آسیای شرقی دوهفته قرنطینه داشت و من باید حداقل یه ماه قبل شروع کلاس های میرفتم سفارت آمریکا. یه روز بلیط گرفتم واسه ده روز دیگه که برم به کشور آسیای شرقی و دیگه ریسک بود برگردم ایران. فکر میکردم قراره یه ماه دیگه برم ولی یهو شد ۱۰ روز. ۱۰ روز وقت داشتم فقط با یه چمدون واسه چند سال ایرانو ترک کنم. هنوز واکسن های مورد نیاز دانشگاه رو نزده بودم. هنوز وقت نکرده بودم چکاپ کنم. هنوز یه دندون پزشکی نرفته بودم. هنوز حتی چمدون نداشتم. ۱۰ روز... صبح ها با کارای اداری میگذشت، با سروکله زدن واسه گرفتن ویزای کشور آسیای شرقی، دلار خریدن واسه منی که تاحالا پامو تو یه صرافی نذاشته بودم. با انجام کارای بانکی. با سرو کله زدن با آدما و من خیلی بی تجربه بودم و عادت داشتم همه کارارو اینترنتی انجام بدم و حضوری هاشو بسپارم به بقیه. عصر ها تا شب به خرید های طولانی میگذشت که پاشنه پات از جا درمیاد. و شب ها با سرچ، با پیدا کردن بهترین هتل از لحاظ قیمت و امنیت منطقه و امکانات، با سرچ کردن درباره اینکه سفارت آمریکا چجوریه، با فکر کردن به اینکه دارم میرم، با گریه و‌زاری و استرس و ناتوان بودن از خوابیدن! تا جایی که از خستگی بیهوش میشدم تا فرداش که کارای جدید واسه انجام بود.

اون ده روز آخر توی ایران هر روزش اندازه یه سال طول کشید.

  • نارنگیس

نظرات (۵)

ووششش

چه پیچیده و سخت بود !

پاسخ:
بله ولی به خوبی و خوشی تموم شد!
  • بـقـچـه ‌‌
  • حالا همه‌ی سختی کار یه طرف، فشاری که متحمل می‌شدی از اضطراب و تنش فضا و تنهایی یه طرف دیگه!

    خوشحالم که از اون روزا عبور کردی :)

    پاسخ:
    آره خیلی استرسی بود فضا خداروشکر که تموم شد!

    ولی ب نظرم می ارزید ب سختیش

     

     

    خسته نباشید جانانه 

     

    ولنتاینت مبارک نارنگیس عزیز

    پاسخ:
    مرسی! ولنتاین تو هم مبارک.

    عجب.. الان تو وبلاگ قبلی گفتم پستت چقدر طولانیا حوصلم نمیشه بخونمش.. انگار فراگیر شده... زیاده... زیااااادددد... 

    خوندمش.. حقیقتش انقدر حس بدی بهم داد که نگو.. چون اونی که دوسش داشتم هم همش حرف از اپلای و این مزخرفات میزد.. حالم از هرچی درس و مدرک و خارج از کشور بهم میخوره.. از ادمایی که همه چیو فدا میکنن حتی عشق تا برسن به اصطلاح آزادی.. اخرشم، تلپ! میوفتن میمیرن و زندگیو با شکوندن دل بقیه ادما ترک میکنن... ویزای اون دنیا شاید کمی دیر تر باشه اما حتما بهش میرسیم.. ارزش زندگی به ادماشه نه به دانشگاه و حتی علم!!! شاید عشق بعد از گرفتن مدرک ایجاد بشه اما با تفاوت اینکه حالا ما یه دل شکوندیم تا به این مدرک لعنتی و آرزو برسیم... شاید برای بعضیا ارزششو داشته باشه اما من فقط حالم بد میشه با شنیدنش... بد.. خیلی بد.. 

    پاسخ:
    خب تجربه ی تو با تجربه ی من خیلی متفاوته. من با رفتنم دل کسی رو نشکوندم بلکه همه خوشهال بودن از اینکه دارم به چیزی که میخوام میرسم! الان آدمایی رو توی زندگی جدیدم دارم که توی ایران نداشتم.
    و موافقم زندگی اصلا به دانشگاه و علم نیست. مدت کمیه که آمریکام ولی توی همین اندک زمان درک خیلی بهتری از زندگی پیدا کردم و خیلی خوشهال ترم!
    نحوه ی برخورد آدم ها با اتفاقاته که اونهارو خوب یا بد میکنه. من از نقطه ی امنم بیرون اومدم و الان دید خیلی بهتری به اطرافم دارم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

    اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.