روزشماری اسکلانه
اعصابم خیلی خورده. تقریبا ۶ روز دیگه تولدمه و من ناخواسته دارم روزشماری میکنم. تولدم با یکی از دوستای اینجام توی یه روز افتاده و من از این بابت اصلا خوشحال نیستم. خیلی بچگانه و همچنین احمقانه ست ولی من انقدر جاه طلبم که روز تولدم رو فقط واسه خودم میخوام و از اینکه مجبورم با یکی دیگه شیرش کنم عصبانیام.
شاید از این میترسم که شاید بقیه به اون فرد بیشتر اهمیت بدن. یا اینکه واقعا نکنه هیچکی تولد منو یادش نیست. اولین تولدی که داشتم و با جزئیات یادمه تولد ۴ سالگیمه. من از اول تا آخرش داشتم گریه میکردم. اصلا هیچ دلیلی براش نداشتم ولی حالم خوش نبود. حالا اینکه یه بچه چارساله چجوری یهو روز تولدش دپرس میشه رو من دلیلشو نمیدونم ولی از همون سال به بعد من همیشه موقع تولدم که میشه هاله ای از افسردگی اطرافم رو فرامیگیره.
سال پیش تولدم توی ایران داشتم واسه تافل میخوندم و یه کیک شکلاتی خریده بودیم و آجی هم برام کلییییی شکلات خریده بود به علاوه کلی شکلات شونیز از اون گرد ها که پر مغزه آدم رو دیوونه میکنه. فضا استرسی بود. میم تازه رفته بود آمریکا و از اون بابتم خیلی استرس داشتم که نکنه من نتونم برم.
سال قبلش عمویینا اومدن خونمون و من و آجی باهم یه کیک شکلاتی پر از خامه و توت فرنگی درست کردیم که خیلی خوب بود. میم برام جوراب خریده بود! جورابی که سه تا لنگه داشت!
سه سال قبل تولدم رو با میم بودم. با هم رفتیم باروژ پیتزا خوردیم. بعدش برگشتیم خودمونو با باقلوا خفه کردیم. یه شمع هم گذاشتیم روی باقلوا که من فوت کنم. میم برام یه ساعت بسیار زیبا ساده خریده بود.
تولد ۲۰ سالگی اولین تولدی بود که دور از خانواده و توی خوابگاه بودم. با بچه های اتاق کلی رقصیدیم و پیتزا خوردیم. هفته بعدش هم با میم بودم که برام یه دستبند خریده بود.
اینطور که معلومه حداقل انگار توی چهارسال اخیر اونقدرا هم تولد افسرده ای نداشتم.
- ۰۰/۱۲/۰۳
از کجا معلوم شاید امسال بهترین تولد عمرت شد
یکم خوش بین باش دختر
حس خوب بده
منم تولدت یادم می مونه