۹ اسفند؟
بالاخره تولدم شد. خیلی چشم به راهش بودم نه؟ انگار قراره تو ۲۴ سالگی خیلی خبر خاصی بشه. ۲۳ سالگی از جذاب ترین های عمرم بود. یکی از پراتفاق ترین ها. و الان بعد از یه سال خیلی طولانی آماده ام که وارد ۲۴ بشم. هرچند کاش ۲۳ حالا حالاها تموم نمیشد چون گذران عمر ترسناکه. انگار با بزرگ تر شدن ارزش بیشتری برای زندگی قائل میشم. همیشه آماده بودم هر لحظه بمیرم. الان اینجوریامکه خب من که یه بار بیشتر زنده نیستم. بیشتر زنده باشم کارای بیشتری بکنم. هرچند زندگی همه اش یه شکله.
دیشب یه خوابی دیدم از اعضای خانواده ام که بعد از مکالمه امروزم باهاشون فهمیدم که خیلی واقعی بوده. یک سری تغییرات توی خانوادهام درحال جریانه. خب من که به نظرم بد نیست و یه جور رهاییه. غمگین نیستم ولی حالمم خوب نیست.
چند روزه دلم واسه مامان و آجی پر میکشه. بعضی وقتا تصور میکنم که حالا فکر کن بعد دو-سه سال دیدیشون. آجی چقدر بزرگ تر شده، مامان پیر تر شده. دلم میمیره و دلم میخواد همونجا بزنم زیر گریه. ولی بعد میرم میم رو سفت بغل میکنم و بو میکنم و یکم آروم میشم. دلم برای بابا میسوزه. ولی از دستش عصبانی ام. میدونم اگه ایران بودم خیلی دعوامون میشد. من که میگم اون زمان بهتر بود. انگار از من خیلی حساب میبرد. الان دیگه من نیستم. انگار نقشم خیلی پررنگ بود.
خدایا! از مامانم محافظت کن. یه کاری کن بتونم هواشو داشته باشم. یه کاری کن بتونم این همه خوبیشو جبران کنم. هوای خواهرمو خیلی داشته باش. خودت میدونی که چه فرشته ایه. مواظب بابام باش. حواست باشه کاری نکنه که خیلی پشیمون بشه. بهش کمک کن که بهتر اطرافشو درک کنه. اگه میشه به منم کمک کن که بتونم با برنامه تر باشم و ریسرچمو پیش ببرم. و اگه میشه توی اون کارایی که خودت میدونی هم بهم کمک کن. خیلی مرسی.
- ۰۰/۱۲/۰۸
مبارکه 🎉🎉🎉
امیدوارم امسال هم مثه سالی که گذشت جذاب باشه برات 🤗