دلتنگی
نمیدونم مقطعیه یا قراره این حس طولانی باشه. اما نگار مدت زیادیه دلم برای ایران و خانواده ام مثل قبل تنگ نشده. هنوز فکر ایران و فکر خانواده روی افکارم غبار غم مینشونه، ولی اینکه گریه کنم و بیتاب بشم، نه! من دارم یاد میگیرم چجوری باید اینجا حل شد.
دارم با خودم میجنگم. با ترس هام، با عزت نفس پایینم، با خجالتی بودنم. امروز خودم رو زور کردم که پاشم برم با استادهام صحبت کنم مثل آدم، و سوالامو بپرسم و اون دیکتاتور زورگویی که از وطن توی اعماق وجودم به جا مونده رو بنشونم سر جاش. رفتم، حرف زدم، کلی کفتم و خندیدم، سوالامو هم پرسیدم. یه جاهایی باید میجنگیدم با خودم که اعتماد به نفسم رو حفظ کنم، اما موفقیت آمیز بود. انگار دیگران از مصاحبت باهام لذت میبرن اگه خجالتی بودنو کنار بذارم و خودم رو بروز بدم.
استاد مکرو بهم گفته بود راهتو بذار کنار و راه جدید رو پیش بگیر. یاد بگیر. میدونست نیاز به شنیدن چی دارم.
- ۰۱/۰۱/۲۴
🙂🙂🙂🙂
خیلی خوشحالم برات
حالت همیشه خوب باشه عزیزم