آزاد و رها
در ذهن من نهادینه شده که موفقیت برابر هست با سختی کشیدن و عذاب. اینکه شب و رزوت رو با شکنجه وقف کنی تا به موفقیت برسی. اخیرا دارم سعی میکنم بپذیرم که این طرز فکر درست نیست. در ذهن من نهادینه شده که زندگی کردن یعنی اینکه آدم خودش نباشه. همیشه شعار میدن که خودت باش اما هیچوقت واقعا نفهمیدم خودت باش ینی چی اصلا. هرموقع در میون جمع دپرس شدم با خودم تکرار میکردم که دختر، خودت باش! و زور میزدم خودم باشم. زور میزدم چیزی باشم که اصلا نمیدونستم چیه.
دیشب بعد از یکی دوماه مهمونی رفتم. در کمد رو باز کردم و مثل همیشه در کلنجار بودم که چی بپوشم. چی بپوشم که بهترین باشم. دونه به دونه لباسارو از کمد بیرون میوردم و تنم میکردم و دوباره همون حس مزخرف قبل از مهمونی رفتن رو داشتم تجربه میکردم. یه احظه به خودم اومدم گفتم داری چیکار میکنی آخه. الان دلت میخواد چی بپوشی؟ الان نارنگیس چی تنشه. اولین چیزهایی که ذهنم رفت به سمتشون رو برداشتم و پوشیدم. بدون اینکه فکر کنم در نگاه بقیه با این لباس ها چجوری به نظر میرسم. مهم این بود که من با این لباسا با خودم معذب نباشم!
و در مهمونی من آزاد و رها بودم. ترس از حرف زدنم رو گذاشتم کنار. آزادانه نظراتم رو بیان کردم و خوشحال بودم. الکل رو به اندازه نوشیدم. به اندازه ای که حس سرخوشی بیاد سراغم نه به اندازه ای که مست و پاتیل بشم. هرجوری که دلم خواست رقصیدم. به اندازه ای که از غذا لذت ببرم خوردم، آخرش هم کلی آواز خوندم و بقیه باهام همراهی کردن. از خاطراتم گفتم. با همه معاشرت کردم و از خوبیاشون تعریف کردم و اصلا حسادت نکردم. توی خودم نرفتم. توی گوشیم غرق نشدم. هر آنچه که درونم بود رو بروز دادم.
من دیشب بالاخره بیشتر از همیشه خودم بودم. و فکر میکنم بقیه هم نارنگیس واقعی رو خیلی بیشتر دوست داشتن.
- ۰۱/۰۲/۲۴
چه حس خوبی داشت این پست. :)