هنوزم مثل قدیما
امشب میخوام انقدر مست بشم که تموم دنیا از یادم بره.
در این مرحله از زندگی دارم خودم رو میشناسم و تیکه های خورد شده ام رو به هم میچسبونم. از میون تک تک رفتار هام الگویی پیدا میکنم که بفهمم از چی سرچشمه میگیرم. از مامان عصبانی ام. فکر میکنم اوقدرا هم پرفکشنیست نیستم. بلکه توسط یه پرفکشنیست بزرگ شدم و عقده های حقارت اون رو زندگی کردم. شاید واسه همین وقتی از سلطه ی خانواده بیرون اومدم آروم آروم زندگیم رنگ افسردگی گرفت و بی انگیزه شدم. الان که مامان نیست تشویقم کنه و وایسه بالای سرم و زورم کنه که درس بخونم به چه هدفی ادامه بدم. حالا من انگار توی یه شکنجه گاه گیر کردم. مسئولیت زندگی خودمو نمیتونم به عهده بگیرم چون وابستگی عمیقم به مامان که همچنان بعد این همه دوری منو توی زندان گیر انداخته نمیذاره باور کنم من نقشی دارم توی زندگی خودم.
راستش از بابا دیگه عصبانی نیستم. حس میکنم قدرتی نداشت. خیلی دلم به حالش میسوزه. همیشه تنها بوده. یه عمره تنهاست.
با وجود تموم این افتضاحا، انقدر اختم با اون شرایط و اونقدر خوب زبون رفتار خانواده ام بلدم که دلم میخواد دوباره بچه بشم و برگردم به همون روزای بد. همونجور که کاش میشد برگردم توی همون افتضاح قبل و دیگه یه کلمه انگلیسی حرف نزنم. دوباره شب و روز فارسی حرف بزنم. وای خستم خیلی.
میخوام انقدر مست بشم که حتی چیزی از امشب یادم نباشه فردا صبح.
- ۰۱/۰۲/۲۴