اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

جهنمی که بهشت شد.

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

روز اول خوابگاه روز عجیبی بود. وسایلم رو تازه برده بودم و شروع کردم به سابوندن همه جا. دیوارهای کنار تختم، تموم اجزا تخت، کمدم، میزم،... همه جا! گرسنه بودم اما سامانه مزخرف تغذیه ام هنوز فعال نبود. چرا هیچکس به فکر غذای روز اول ترم اولی ها نبود؟

باید میرفتم حمام. وسیله های حمام رو برداشتم و رفتم طبقه زیر زمین که یه جای خیلی بزرگ بود پر از حموم های کوچیک. تن و بدنم میلرزید که نکنه یهو یه سوسک سر و کله اش پیدا بشه، اما خیلی تمیز تر از این حرف ها بود. آب رو باز کردم که گرم شه. اما گرم نمیشد. آب دوش حموم بغلی باز بود. گفتم "ببخشید آب سرده؟؟"، گفت که "امشب مشکل گاز هست و آب گرم نمیشه!". من کثیف بودم! کل اتاق رو اون روز تمیز کرده بودم و پر از کثافت و گرد و خاک بودم. باید دوش می‌گرفتم. و اولین حموم من توی خوابگاه با آب یخ بود. یخ!

بجز من یک نفر دیگه هم توی اتاق بود که هر ۵ دقیقه میزد زیر گریه که دلش برای مامانش تنگ شده. من هاج و واج بودم. با خودم‌ کلنجار میرفتم که چرا پیش میم گاف نیستم. به دنیا لعنت میفرستادم که چرا این دانشگاه قبول شدم! کاش منم یه سهمیه ای میداشتم!

شام نداشتیم. از سوپرمارکت خوابگاه نون پنیر گرفتیم که بخوریم، هم اتاقی گریه میکرد و لقمه های نون پنیر رو میذاشت توی دهنش. من از سر دردی که حاصل از دوش آب یخ بود داشتم دیوانه می‌شدم.

خوابیدیم. فرداش هم اتاقی میگفت "چرا دیشب توی خواب گریه میکردی؟ چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی!". داشتم‌ خواب میم رو میدیدم. احتمالا قرار بود از هم جدا شیم. من شبش رو به آسمون کرده‌ بودم و به ستاره ها گفته بودم من واقعا میم رو میخوام. ولی انگار قرار بود توی زندگیم نباشه.

اون روزا خیلی سخت بود. تا دو هفته بعدش! از دو هفته بعدش دنیا یه چیزی شبیه بهشت شد. چیزی که اصلا فکرشم نمیکردم.

  • نارنگیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.