روزای متوسط
سه شنبه الکشن دی بود و تعطیل بودیم. کل روز رو درس میخوندم و یه لقمه غذا کل روز نخوردم. شبش مست کردیم و غذای ناسالم خوردیم. من اونجا یه لحظه با خودم فکر کردم که از وقتی اومدم امریکا تموم اهمیتی که توی ایران به سلامتیم میدادم رو دیگه نمیدم. فرداش توی آفیس نمیتونستم تمرکز کنم و به این فکر میکردم که چقدر احمقم. حوصله حرف زدن نداشتم با هیچکس و دلم میخواست اون ادیتای مسخره و ران کردن دوباره کد و چک کردن تموم عدد ها و اپدیت کردن وبسایت تموم شه زودتر تا بتونم به پروژه ی خودم برسم ولی آخرم تموم نشد.
از پروژه ام بگم. یه پروژه خفن بهم دادن که دارم از هیجانش میمیرم. موضوع هیجان انگیز اینه که خیلی اطلاعاتی ازش در دسترس نیست و قراره بفهمم که چجوری باید انجامش داد. دارم پروژه خودمو لید میکنم و حداقل ۶ ماه طول میکشه انجامش. میخوام خودمو خفه کنم باهاش چون کار خفنیه!
موضوع خوب دیگه اینکه دوتا نمره ام اومد و هردوش رو ۱۰۰ از ۱۰۰ شدم!
این دوروز با تموم اینا حس خوبی نداشتم. و دلم میخواد فردا روز خوبی باشه.
اخرین باری که به این اهمیت میدادم که روزم خوب باشه یا بد دبیرستانی بودم. انگار مرده ای هستم که دارم به زندگی برمیگردم.
- ۰۰/۰۸/۱۴