منو از یاد نبر وگرنه میمیرم
دوره های سخت همیشه توی خاطراتم شیرینن. نمیدونم چرا. حتی همین الان هم وقتی روم فشار هست، حس بهتری به زندگی دارم. بدترین خاطرات نه. اما یک سری زمان ها که تلخ بودن و توام از احساس، خیلی خوب توی ذهنم موندن.
دوران پندمیک تعطیلی دانشگاه طولانی تر از انتظارم شده بود. دو سه ماه بود که خونه بودم و از خونه موندن متنفر بودم. منو یاد کنکور مینداخت. از پنجره آشپزخونه به خیابون نگاه میکردم که یه اتوبوس مسافربری رد شد. توی دلم غوغا شد. آخ که چقدر دلتنگ ۷ ساعت نشستن توی اوتوبوس بودم. اون خواب شیرین توی راه، که نمیدونم چرا، ولی فقط با صدای مهراد هیدن میسر میشد. وقتی بیدار میشدم و ساختمونای شهر غریبو میدیدم. با خودم میگفتم کی آخه دلتنگ توی اتوبوس خوابیدن میشه.
اون زمان با یاد سختی های اتوبوس حسرت میخوردم. الانم به یاد غصه و حسرت لب پنجره ی آشپزخونه حسرت میخورم. من عاشق حسرت خوردنم. عاشق مرور کردن جزییات خاطرات. عاشق شخم زدن گذشته ام و فکر کردن به اینکه اگه معجزه بشه و بتونم برگردم به گذشته چه کاری میکنم.
گذشته داره منو میساد. و دلیل اینکه اونقدر که عاشق گذشته ی تلخ، حسرت خوردن براش، و خیالپردازی کردن درموردش هستم، برام قابل درک نیست.
- ۰۳/۰۵/۱۶
اینجاست که فروید میگه:
«وقتی به گذشته نگاه میکنی سالهای کشمکش و تنازع را به عنوان زیباترین سالها به یاد خواهی آورد»
:))