اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

آره. من حق داشتم که بترسم. چون انقدر اتفاقای غیرقابل باور افتاد که دیگه به هیچ حس خوبی نمیتونستم اعتماد کنم. و بجا هم بود ترسی که داشتم. آره. باز هم اتفاقای بد افتاد. خب حداقل دو هفته خوش بودم... یه استراحت کردم از سختی. اما چرا؟ چرا یه بار اونجوری نمیشه که من دوست دارم؟ چرا هر بار که یه ذره امیدوار میشم باز "خدا" با یه چماق میکوبونه توی سرم و بهم میگه بشین سر جات. چرا انقدر همه چیز سخته؟؟ بخت؟ اقبال؟ کی میخوان با من یار بشن؟

همیشه هر جور بلایی سرم اومده یه جوری باهاش کنار اومدم. میدونم که واسه تموم آدما اینطوریه. میدونم که زندگی توام با سختیه. ولی بسه. من دیگه خسته شدم از اینکه فقط و فقط اتفاقای غمگین میفته. از اینکه ددلاین میذارم و فکر میکنم قراره تا فلان موقع نتیجه معلوم بشه ولی بازم ادامه پیدا میکنه. من نمیدونستم انقدر قراره یخت باشه. ای کاش میدونستم. ای کاش میدونستم.

 

الان دقیقا شد ۳ ماه. از اون آخرین باری که دیدمش و حتی نشد که یه بوسه‌ی خداحافظی نصیبم بشه.

دست همو بگیریم باز به دل کوه بزنیم. فقط من و تو.

  • ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۱
  • نارنگیس

در این سه ماه من یک آدم دیگر شدم. از لحاظ علمی و تحصیلی پیشرفتی نکردم.‌ دائما درجا می‌زدم و تکلیفم با خودم معلوم نبود. در آن دوماه اول که فقط و فقط زجر کشیدم و در این ماه آخر کم کم یاد گرفتم که چگونه باید صبور بود، چگونه تحمل کرد شرایط سخت را، و چگونه پذیرفت تغییرات را.

من عوض شدم. و میم گاف برای اولین بار ترسش را از عوض شدن من بروز داد. گفت می‌ترسد از ارتباطش با من. نمی‌داند که من چطور آدمی هستم. این بار فردی که نگران بود من نبودم، بلکه او بود! کمی انگار از وزن استخوان هایم کم شد! تلافی؟! شاید! حقیقتا به خود بالیدم. اینکه نگذاشتم بیش از آن مورد ظلم او و در اصل ظلم خودم واقع شوم. مظلومیت پایان یافت. من برده‌ی هیچکسی نیستم دیگر. فقط مال خودم هستم. من بیش از هر زمان دیگری خودم هستم. نارنگیس هستم! یک نارنگی خالص!

خودم را دوست دارم. Pam در سریال آفیس بعد از اینکه از نامزدش جدا می‌شود خودش را پیدا میکند و کم کم تبدیل به یک آدم دیگر می‌شود و با Jim حتی بیشتر میتواند خودش را بشناسد. اوایل سریال یک دختر مظلوم بدبخت هست که خیلی زیاد ناراحت میشود و به رویاهایش هیچ اهمیتی نمیدهد و در آخر سریال... به یک زن قهرمان تبدیل می‌شود. به خودش عشق می‌ورزد. افکارش را دنبال می‌کند.

اتفاقی که در این مدت برایم افتاد دقیقا همین بود. و دیگر تایید هیچ کسی برایم مهم‌ نیست. فقط خودم باید خودم را تایید کنم و خودم برای خودم کافی هستم. حال اگر کسی از من‌ خوشش نیامد دلیلی برای تظاهر نمیبینم.

 

  • نارنگیس

من به زادگاه سفر کردم. اما خانه ای درکار نبود. زادگاه دیگر انگار شهر من نبود، غریب و مهمان بودم.

سومین روز است که اینجا هستم. آثار الکل بر ماهیچه هایم دردناک است. خستگی مهمانی که دیشب گرفتم بر هیکلم سنگینی می‌کند. فردا به دل طبیعت می‌زنم. در شهر کلی گشته ام‌ اما چرا انگار هیچوقت اینجا نبوده‌ام. شاید هم میخواهم خودم را به آن راه بزنم که از سنگین شدن قلبم جلوگیری کنم. اما روزهای خوبی هستند. خیلی می‌خندم. خیلی خوش می‌گذرد.

دوستان دبیرستانم را بعد از چند سال دیدم. و یک چیزی بین من و آنها ایجاد تفاوت می‌کرد، "خودخواهی". من دائما نگران بودم که نکند ناراحتشان کنم، جوری برنامه بچینم که آنها خیلی راحت باشند، اهمیت می‌دادم خیلی اهمیت می‌دادم. آنها هم اهمیت می‌دادند، اما خودشان در اولیت بودند. چه شد که من خودم را از اولویت ها خارج کردم؟

من باید یادبگیرم خودخواهی کردن را.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.