آره. من حق داشتم که بترسم. چون انقدر اتفاقای غیرقابل باور افتاد که دیگه به هیچ حس خوبی نمیتونستم اعتماد کنم. و بجا هم بود ترسی که داشتم. آره. باز هم اتفاقای بد افتاد. خب حداقل دو هفته خوش بودم... یه استراحت کردم از سختی. اما چرا؟ چرا یه بار اونجوری نمیشه که من دوست دارم؟ چرا هر بار که یه ذره امیدوار میشم باز "خدا" با یه چماق میکوبونه توی سرم و بهم میگه بشین سر جات. چرا انقدر همه چیز سخته؟؟ بخت؟ اقبال؟ کی میخوان با من یار بشن؟
همیشه هر جور بلایی سرم اومده یه جوری باهاش کنار اومدم. میدونم که واسه تموم آدما اینطوریه. میدونم که زندگی توام با سختیه. ولی بسه. من دیگه خسته شدم از اینکه فقط و فقط اتفاقای غمگین میفته. از اینکه ددلاین میذارم و فکر میکنم قراره تا فلان موقع نتیجه معلوم بشه ولی بازم ادامه پیدا میکنه. من نمیدونستم انقدر قراره یخت باشه. ای کاش میدونستم. ای کاش میدونستم.
الان دقیقا شد ۳ ماه. از اون آخرین باری که دیدمش و حتی نشد که یه بوسهی خداحافظی نصیبم بشه.
دست همو بگیریم باز به دل کوه بزنیم. فقط من و تو.
- ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۱