اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

آقای ک عزیز از تاثیرگذار ترین های زندگی من است. معلم ریاضی دوران دبیرستانم. اگر الآن رشته ی فعلی ام را می‌خوانم بخاطر آقای ک است.

یکی از حرف هایش این بود که اگر تو تمام تلاشت را کردی شانس با تو یار می‌شود. اما اگر تمام تلاشت را نکردی قطعا بدشانس خواهی بود یا حداقل خوش‌شانس نخواهی بود. این حرف در اعماق وجود من رسوخ کرد. تبدیل به باور شد.‌ شاید برای خیلی ها صدق نکند... اما برای من می‌کند. چون ایمانش دارم.

امروز هر دو را همزمان تجربه کردم. خوش‌شانسی برای کاری که در آن تمام تلاشم را کرده بودم‌ و بدشانسی برای کاری که تمام توانم را برایش نگذاشته بودم.

یک نتیجه‌ی دیگر هم‌ گرفتم. هیچوقت نباید محدودیت سقف قائل شد. فهمیدم که هنوز قابلیت های خودم را بلد نیستم. فکر کنم‌ همه مان اینطور هستیم. خیلی بیشتر از تصورمان توانایی داریم.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۲
  • نارنگیس

-خوبی؟

+من خوبم. تو خوبی؟

-من خوبم. تو خوبی؟

+من خوبم. تو خوبی؟

-من خوبم. تو خوبی؟

... و این مکالمه بین من و میم میتواند تا ابد ادامه پیدا کند.

من خوبم! واقعا میگم. حالم بد نیست! من یاد گرفتم خوب بودنو! یادمه سال پیش درست همین موقع ها بود که زندگی همه چیش جفت و جور بود ولی من خوب نبودم. نمیدونم چه مرگیم بود! از زمین و زمان غم استخراج میکردم! هیچی سرجاش نیست این روزا. اما من ممنونم. برای تموم همین اتفاقات. یادمه دو ماه پیش انقدر تلخ بود زندگی و انقدر درد داشتم که تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سرم رو بکنم توی بالشت و انقدر به خودم بپیچم و انقدر گریه کنم که از حال برم. ولی از پسش بر اومدم. به تباه بودنم پی بردم. خودم رو کنکاش کردم و نه دیگری رو. خودم رو شناختم. و ممنونم! 

هیچی روی روال نیست. الان زندگی خوب نیست ولی من خوبم. یاد گرفتم چطوری در عین جنگیدن با تموم توانم تسلیم باشم. نمیذارم هیچ احساسی بهم غلبه کنه. دختر سرسختی شدم.

اینو به همه ی آدمایی که اینو میخونن میگم: مهم نیست چه اتفاقی توی زندگیتون میفته. نمیگم که ادای الکی خوش ها رو دربیارید. اما اینکه چه حسی داشته باشید تا حد زیادی انتخاب خودتونه.

 

-کاری نداری؟

+نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

-نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

+نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

-نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

...

 

مرسی تارا بابت این آهنگ:)

Ludovico

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۶
  • نارنگیس

آرام نمی‌گرفتم. اصلا انگار آرامش را پس می‌زدم. غم بود. از همه جا غم فوران می‌کرد. غم و دلهره. باید می‌خوابیدم. دراز کشیده بودم. بیتاب بودم و شبیه یک کرم به خود می‌پیچیدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و به خودم گفتم "فکر کن لعنتی. به من بگو چته تا بتونم یه راه حل بهت بدم که بهتر بشی." شروع کردم به سرچ کردن در مغزم. "خب چته؟ آها فهمیدم حس میکنی نصف شدی و از نیمه ی دیگرت بیش از ده ها هزار کیلومتر فاصله داری؟" و قسمت دیگری از مغزم شروع به پردازش کرد. بلند شدم و نشستم. دست هایم را روی چشم هایم فشار میدادم. حس میکردم اگر فشارشان ندهم اشک فوران می‌کند، هرچند بهرحال از لابه‌لای انگشتانم نشتی داشت. "درست میشه. من درستش می‌کنم. به من اعتماد کن. بخدا پشیمونت نمیکنم. من از پسش برمیام. من همه ی تلاشم رو برای تو میکنم. فقط باهام همکاری کن. خوب باش تا بتونم عملکرد بهتری داشته باشم. ما همه ی تلاشمون رو میکنیم. به سرنوشت ایمان داشته باش. اگر قرار باشه اتفاق بیفته اتفاق میفته."

دل پیرم... دل شیرم...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۰
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.