اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

دیشب در جهنم بودم. من خودم رو عاشق پارتی، رقص، خارج شدن از دنیای واقعیت و رفتن به دنیایی بالاتر (!) میدونم. اما دیشب وارد دنیایی شدم که متعلق به آنجا نبودم و البته نمیخوام هم که باشم.

وارد فضایی شدیم که دی جی موزیک dubstep میزد. دابستپ نوعی موزیک الکترونیک هست که البته دارک تر و خشن تر هست. جمعیت خیلی زیاد آدم که کاملا در هم فشرده شده بودن من رو به تعجب وحشتواری انداخت (بیشترین تراکم انسانی که تا باحال دیده ام، و این تراکم من رو خفه میکرد) به پیشنهاد سین رفتیم که جلوی دی جی باشیم. همه چیز عجیب بود. از آن رقاص روی سن بگیر که لباس های توری خودش رو با چاقو پاره میکرد و بخاطر نورپردازی شبیه هولوگرام شده بود، تا اون پیر مرد کلاه به سر که احساس تاریکی شدیدی رو بهم منتقل میکرد. نیم ساعت بعد با سردرگمی و اعصاب عجیب از فضای رقص بیرون رفتم و یک ساندویچ ham با میم گاف خوردیم. اما من حالم خوب نبود. فقط میخواستم برگردم خونه.

ساعت ۱:۳۰ وارد پارتی شده بودیم و ساعت ۲:۳۰ بود که دیگه نمیتونستم فضارو تحمل کنم. اما تا ساعت ۴:۳۰ صبح که پارتی تموم شد موندیم. و در اون زمان تمام انرژی من تمام شده بود.

هر چیز بدی توجه من رو برمی انگیخت. آن دو نفری که از اتاقک فلزی بیرون آمدند و دختر که به نظرم کارگر جنسی بود انگار بدترین شبش رو گذرونده بود. اون دودختر و یک پسر که دائما هم رو میبوسیدند و چندش من را در آورده بودند. اون دختر که میرقصید و یک پسر به او پیوست و هرجور که در پابلیک ممکن بود از او استفاده کرد، و خیلی چیزهای دیگه. شاید اتفاقات خوبی هم در حال افتادن بود، اما من فقط چیزهای چندش را میدیدم.

و من هیچ گاردی ندارم که از درونیاتم محافظت کنم. هر احساسی، هر موجی در فضا، چه خوب یا چه بد در من نقش میذاره. و جهنم house of yes باوجود اینکه معروف ترین جای پارتی کردن در نیویورک هست، فقط به من احساس زجر و تنفر داد.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۴۵
  • نارنگیس

دنیا رنگ دیگه ای به خودش گرفته

 

-بذار باهات صادق باشم، احساسات من خیلی زیاد بالا پایین میشن. من آدمی هستم که معمولا از خودم ناامیدم و در سرم دارم خودمو سرزنش میکنم. برای همین هم مودی و استرسی ام. قبلا خیلی کمتر اینجوری بودم اما والد سرزنش گر درونم و حس ناامیدی از خودم، این ترم وقتی که درس ماشین لرنینگ رو برداشتم هزار برابر شد. این سومین بار هست که ماشین لرنینگ برمیدارم. یا بهتر هست بگم که به طور رسمی دومین بار. چون شاید بار اول که برداشتم حس کردم اونقدر چیزی بهم اضافه نشده پس باید دوباره یک ادونسش رو بردارم. و درست هم فکر میکردم. چون هر جلسه ی این کلاس برای من شبیه کابوس هست. من خیلی داغون هستم. من یک دانشجوی بیزنس هستم که بین ۶۰-۷۰ تا دانشجوی کامپیوتر ساینس قرار گرفته و اکنون داره پی میبره که هیچی حالیش نیست. خودش رو مقایسه میکنه و احساس شرم و تنفرش نسبت به خودش هر لحظه هزار برابر میشه. و همین یک کلاس، فقط و فقط همین یک کلاس کافی بود که من برای مدتی از زندگی بیفتم و سرخورده بشم.

اما حالا که خودم رو کمی جمع و جور کردم و چند تا موفقیت دست و پا شکسته واسه خودم سروپا کردم، احساس بهتری دارم و حتی اونقدر جرعت پیدا کردم که بیام و درمورد احساسات آزاردهنده ام برای تو بنویسم.

اتفاقات خیلی زیادی افتادن از وقتی که آخرین پست اینجا رو نوشتم. و نمیدونی که چقدر دوست دارم تک تکشون رو با جزییات برات تعریف کنم. اما حیف که نه من حوصله طولانی نوشتن دارم و نه تو حوصله طولانی خوندن.

اما بیا فقط برات بگم که چرا دنیا انقدر رنگ جدیدی برام پیدا کرده. من دوستانی داشتم که اونهارو بد یافتم! خلاصه کنم که رابطه ی میونمون شکر آب شد و من اونهارو از زندگیم پاک کردم. و در ازای رها کردن دوستان سمی، یکی دوماه بعد معجزه ای شد و من یک انسان عجیب رو شناختم که الان بهترین دوستمه. و اون دوستم چیزهای جدیدی رو در دنیا به من نشون داده و باعث شده یکم متفاوت دنیارو ببینم. بعدا شاید بیشتر نوشتم ولی الان بیشتر از این حوصله ات رو سر نمیبرم.

خدافظ

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۲۷
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.