اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «روزهای خیلی بد» ثبت شده است

همه‌چیز دیروز برای من تمام شد. دیشب خواب می‌دیدم که یک فرزند داریم که انگار من مادرش نبودم و من دائما از این می‌ترسیدم که بلایی سر دخترمان بیاید. یادم نیست که آخر بلایی سرش آمد یا نه، اما از یک جایی ناپدید شد. بعد از آن من و میم با یک سگ خیلی وفا دار به سمت کلبه‌ای می‌رفتیم که تاابد همانجا بمانیم. بدون اینکه فرصت کنیم داخل کلبه بشویم میم موبایلش زنگ خورد و بعد برای همیشه من را ترک کرد.

خواب هایم دقیقا چیزهایی هستند که به آنها فکر می‌کنم. راستش دیروز اوج درد بود اما امروز انگار حسی ندارم. البته در عمق وجود یک غمی هست که خیلی دور است دستم به آن نمی‌رسد. نمیخواهم هم که برسد. دیگر دلم تنگ نیست برایش. فقط نمی‌توانم هضم کنم که تا آخر عمرم نمی‌توانم دیگر داشته باشمش. این دردناک ترین اتفاق است. بدون او زندگی‌ام معنایی ندارد. تا امروز برای او جنگیدم، از الان به بعد برای چه بجنگم؟ اصلا شاید زندگی جنگ نیست.

مشکل اینجاست که هنوز کورسوی امیدی وجود دارد. ای کاش هیچ امیدی نبود. امید باعث می‌شود انتظار بکشم که همه‌چیز درست شود و اینطوری بیشتر عذاب می‌کشم.

او اگر برود همه چیز تمام می‌شود و اگر بماند من به خودمان یک فرصت دیگر می‌دهم. حسی به من می‌گوید که می‌رود. 

  • نارنگیس

امروز روی تخت دراز کشیده بودم. نون جیم به اتاقم آمده بود که یکی از بارانی‌هایم را بردارد. لامپ خاموش بود و گفتمش که چراغ را روشن کند. همان لحظه نمی‌دانم چه شد که جرقه‌ای در ذهنم زده شد. با خودم گفتم "نارنگیس الآن دقیقا وقتش است که تمام غم هایت را بیرون بریزی وگرنه دیوانه میشوی". همان لحظه صدایش کردم و در یک جمله اتفاق بد این روزها را شرح دادم و  شروع کردم به گریه کردن.

او بهترین حرف های دنیا را زد. نمیدانم چه شده که این روزها همه بهترین دوست های من می‌شوند. شاید خیلی ترحم برانگیز هستم وقتی چشم ها و دماغم قرمز است. نون دلم را کمی آرام کرد. او صادق ترین غمخوار من است. این را جدی می‌گویم.

دنیا دارد بد بلایی سرم می‌آورد. اتفاقات فرای توانم هستند. امروز مصمم بودم که خودم را بکشم اما دلم نمی‌آمد با خانواده‌ام این کار را کنم. همچنین نمی‌خواستم کسی من را ضعیف ببیند. امروز جانم به لبم آمد.ای کاش همان دیروز به روانپزشک مراجعه می‌کردم که کارم امروز به اینجا کشیده نمی‌شد. مهم نیست... فردا این کار را می‌کنم.

میم گاف بزرگ ترین دردی که تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام را به جانم انداخته. 

از اولین چیزی که درمورد میم نوشته‌ام هنوز یک ماه نگذشته. اما درهمین یک ماه همه چیز زمین تا آسمان فرق کرده. انتظارش را نداشتم!

  • نارنگیس

 


همینقدر عجیب

انتظار انسان را پیر می‌کند. مخصوصا زمانی که منتظر رحم و مروت از طرف کسی هستی که خیلی نسبت به تو بی‌مهر کرده، آن هم درحالی که برای تو عزیزترین است. احساس می‌کنم دارم پیر می‌شوم. اگر روزی از کاری که با من می‌کند پشیمان هم بشود نمی‌توانم این اتفاق را فراموش کنم. نه اینکه کینه‌ای به دل بگیرم، فقط بر عمق وجودم زخم‌های درحال شکل گیری است که حتی اگر خوب شوند جایشان تاابد می‌ماند.

ر نون می‌گوید انسان نباید رابطه‌ای که آزارش می‌دهد را تحمل کند. راستش را بخواهی به حرفش خیلی فکر کردم، اما این چیزی نیست که در حال حاضر خیلی به اوضاع من ربط داشته باشد. میم گاف ضربه‌ی بزرگی خورده و یک جور هایی حق دارد اگر هیچ مهری در قلبش باقی نماند. شاید حق دارد اگر قلبش از سنگ بشود. اما در این بحبوحه من دارم شکنجه‌ی بدی می‌شوم.

عطرش را که آن روزهای خوب می‌زد را از توی کشو در‌می‌آورم و بو می‌کنم. فقط درد می‌کشم.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.