اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

دوره های سخت همیشه توی خاطراتم شیرینن. نمیدونم چرا. حتی همین الان هم وقتی روم فشار هست، حس بهتری به زندگی دارم. بدترین خاطرات نه. اما یک سری زمان ها که تلخ بودن و توام از احساس، خیلی خوب توی ذهنم موندن.

دوران پندمیک تعطیلی دانشگاه طولانی تر از انتظارم شده بود. دو سه ماه بود که خونه بودم و از خونه موندن متنفر بودم. منو یاد کنکور مینداخت. از پنجره آشپزخونه به خیابون نگاه میکردم که یه اتوبوس مسافربری رد شد. توی دلم غوغا شد. آخ که چقدر دلتنگ ۷ ساعت نشستن توی اوتوبوس بودم. اون خواب شیرین توی راه، که نمیدونم چرا، ولی فقط با صدای مهراد هیدن میسر میشد. وقتی بیدار میشدم و ساختمونای شهر غریبو میدیدم. با خودم میگفتم کی آخه دلتنگ توی اتوبوس خوابیدن میشه.

اون زمان با یاد سختی های اتوبوس حسرت میخوردم. الانم به یاد غصه و حسرت لب پنجره ی آشپزخونه حسرت میخورم. من عاشق حسرت خوردنم. عاشق مرور کردن جزییات خاطرات. عاشق شخم زدن گذشته ام و فکر کردن به اینکه اگه معجزه بشه و بتونم برگردم به گذشته چه کاری میکنم.

گذشته داره منو میساد. و دلیل اینکه اونقدر که عاشق گذشته ی تلخ، حسرت خوردن براش، و خیالپردازی کردن درموردش هستم، برام قابل درک نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۶
  • نارنگیس

دلم واسه روزایی که بلاگ شلوغ بود تنگ شده. اون موقع هایی که مینوشتم و کلی دوست پیدا میکردم و حرف میزدیم.

من آدم خجالتی هستم و جالبش اینجاست که از نظر دوستام اصلا خجالتی نیستم. اما شروع صحبت با دیگران برام خیلی کار مشکلیه. و الان دوباره نیاز به شروع دوستی های عمیق دارم، مشکل اینجاست هیچوقت نفهمیدم دوستای خوبم رو چجوری پیدا کردم. توی سه سالی که اینجا هستم دوستایی پیدا کردم اما سرانجام همه شون دوری شد دوباره. و البته هیچ دوستی خیلی نزدیک نبوده. انگار کسی نیست دیگه که احساستش مث خودم قوی باشه. 

یادم میاد به یه سری خاطرات کوچیک با دوستای ایرانم. وقتی که با فاطمه روی چمن های کنار دانشکده زیست دراز کشیده بودیم و به درختای کاج نگاه میکردیم. فاطمه زیر لب یه آهنگی میخوند که یادم نیست. آفتاب کم و بیش چشمامو اذیت میکرد و یه نسیم ملایم هم میومد.

یا وقتی که واسه اولین بار وارد کارگاه موسیقی دانشگاه شدم. فاطمه منو برد اونجا. سال بالایی هایی داشتن با پیانو nothing else matters رو میزدن و میخوندن. دقیقا چند روز قبلش میم اومده بود شهر غریب پیشم و تو ماشینش همین آهنگو گذاشته بود.

یا وقتی که با سین کله سحر سر بالایی خوابگاه تا دانشکده رو پیاده میرفتیم و سین میگفت ببین ما چقدر بدبختیم که این بهترین دوران زندگیمونه! منم واسش با صدایی که مث همیشه بخاطر سرماخوردگی شدیدا گرفته بود ادای داریوش رو درمیوردم و میخوندم "سراب رد پای تو؛ کجای قصه پیدا شد..."

زندگی با آدمایی که کنارتن رنگ میگیره. الان زندگیم سبز و آبی کمرنگه گاهی هم گلبهی. باز اینم خوبه. تا یکی دوسال پیش خاکستری مطلق بود. ولی نیاز به رنگ بیشتر دارم. الان که با دلتنگی، با تغییر مکان دائمی، با نبودن بوی کوچه های تهران کنار اومدم، آماده ام که دوستای خوب پیدا کنم. آماده ام که دوباره خودم باشم و نترسم از اینکه قضاوت بشم. دیگه کنار میام اگه کسی منو یه آدم لِیم یا بد یا هرچیزی ببینه.

اومدیم سانفرانسیسکو و تا دوماه دیگه اینجاییم. دلم واسه شلوغی و سروصدای منهتن خیلی تنگ شده. خیلی کارا هست که میخوام انجام بدم. و تنهایی انگیزه ام رو کم میکنه.

  • نارنگیس

روز اول خوابگاه روز عجیبی بود. وسایلم رو تازه برده بودم و شروع کردم به سابوندن همه جا. دیوارهای کنار تختم، تموم اجزا تخت، کمدم، میزم،... همه جا! گرسنه بودم اما سامانه مزخرف تغذیه ام هنوز فعال نبود. چرا هیچکس به فکر غذای روز اول ترم اولی ها نبود؟

باید میرفتم حمام. وسیله های حمام رو برداشتم و رفتم طبقه زیر زمین که یه جای خیلی بزرگ بود پر از حموم های کوچیک. تن و بدنم میلرزید که نکنه یهو یه سوسک سر و کله اش پیدا بشه، اما خیلی تمیز تر از این حرف ها بود. آب رو باز کردم که گرم شه. اما گرم نمیشد. آب دوش حموم بغلی باز بود. گفتم "ببخشید آب سرده؟؟"، گفت که "امشب مشکل گاز هست و آب گرم نمیشه!". من کثیف بودم! کل اتاق رو اون روز تمیز کرده بودم و پر از کثافت و گرد و خاک بودم. باید دوش می‌گرفتم. و اولین حموم من توی خوابگاه با آب یخ بود. یخ!

بجز من یک نفر دیگه هم توی اتاق بود که هر ۵ دقیقه میزد زیر گریه که دلش برای مامانش تنگ شده. من هاج و واج بودم. با خودم‌ کلنجار میرفتم که چرا پیش میم گاف نیستم. به دنیا لعنت میفرستادم که چرا این دانشگاه قبول شدم! کاش منم یه سهمیه ای میداشتم!

شام نداشتیم. از سوپرمارکت خوابگاه نون پنیر گرفتیم که بخوریم، هم اتاقی گریه میکرد و لقمه های نون پنیر رو میذاشت توی دهنش. من از سر دردی که حاصل از دوش آب یخ بود داشتم دیوانه می‌شدم.

خوابیدیم. فرداش هم اتاقی میگفت "چرا دیشب توی خواب گریه میکردی؟ چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی!". داشتم‌ خواب میم رو میدیدم. احتمالا قرار بود از هم جدا شیم. من شبش رو به آسمون کرده‌ بودم و به ستاره ها گفته بودم من واقعا میم رو میخوام. ولی انگار قرار بود توی زندگیم نباشه.

اون روزا خیلی سخت بود. تا دو هفته بعدش! از دو هفته بعدش دنیا یه چیزی شبیه بهشت شد. چیزی که اصلا فکرشم نمیکردم.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۰
  • نارنگیس

دوم راهنمایی که بودم یه راننده سرویس داشتیم که گردشگری میخوند. خیلی آقای باحالی بود. برامون مسابقه اطلاعات عمومی درست میکرد توی راه، برامون هدیه های کوچولو و صنایع دستی می‌اورد.

از قرار معلوم من دوتا خاطره خیلی بلد با این راننده سرویس دارم.

-بهار بود و زادگاه هم پر از گل و بوی خوب و اصلا یه حال خوبی. نزدیک خونه ی یکی از بچه ها یه باغ بود که پایین تر از سطح خیابون بود و به صورت متراکم پر از بوته ی گل محمدی بود. من هم که بسیار جو گیر بودم گفتم نگهداره و پریدم میون گل ها و کلی گل چیدم برای همه! وسط راه که داشتم با گل محمدی هام دسته گل درست میکردم متوجه شدم که روی فرم مدرسه ام پر شده از کلی حشره ی ریز سبز، یکم که دقت کردم همه جا بودن! توی موهام، روی بقیه ی بچه ها، کل ماشین... همه جا! در همون حال فقط جیغ میزدم و سعی میکردم خودم رو بتکونم. راننده سرویس نگه داشت کنار خیابون و ما ۴ تا دختر فقط جیغ میزدیم و خودمون رو میتکوندیم و انگار داشتیم خود زنی میکردیم:))) مردم هم هاج و واج خیره!

-اون دوران سن بلوغم بود و کارای عجیب غریب زیاد میکردم و خب دردسر هم توی مدرسه زیاد میساختم. یه بار که زود تر از همه سوار ماشین شده بودم و داشتم گریه میکردم راننده سرویس برگشت گفت "نارنگیس کی اینجوری گریه ات انداخته بگو که برم پدرش رو در بیارم!" من همونجا یه کراش خیلی بزرگ روی راننده سردیس زدم و با خودم غصه خوردم که چرا زن داره:))) خب خوشتیپ و جوون هم بود!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۰
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.